Into the darkness

916 174 437
                                    

من از تاریکی میترسم!

من از تاریکی خیلی میترسم.

تا حالا بهت نگفتم نه؟ آخه خب این چیزی نیست که خیلی خوشم بیاد کسی ازش باخبر باشه...

منو که میشناسی! عادت دارم ضعفامو پشت پررو بازیام پنهان کنم.

میدونی چرا؟

چون من حق ندارم ضعیف باشم. چون من بی نقصم. ضعیفا نفرت انگیزن! ضعیفا حال بهم زنن...

اینو بابام بهم گفته! وقتی که سه سالم بود... و‌ وقتی که چهار سالم بود. و پنج سالم بود. و شیش سال... و هفت و هشت و نه و هر سال و هر روز و دیروز و همیشه و همیشه!

همیشه جونگکوک... همیشه!

اما باور کن من هیچوقت نمیخواستم ضعیف باشم. من هیچوقت نمیخواستم مایه ی ننگ اونا باشم. من واقعا خیلی تلاش کردم کوک. میخواستم بابام بهم افتخار کنه. میخواستم مامانم دوستم داشته باشه و فقط یکم بیشتر بهم توجه کنه.

فقط یکم... یه ذره!

اما اون هیچوقت هیچ احساسی به من نداشت جونگکوک. وقتایی که نگاهم میکرد ، هیچوقت هیچی توی چشماش نبود. قسم میخورم که نبود. تو که چشماشو دیدی! پس حرفمو باور میکنی؟!

اون هیچوقت دوسم نداشت...

یادمه یه بار وقتی خیلی کوچیک تر بودم ، داشتم توی حیاط خونه بدو بدو میکردم که محکم خوردم زمین و زانوم خون اومد.

توی اون لحظه خیلی ترسیدم!

ترسیدم که بابام دعوام کنه... ترسیدم که کتک بخورم! اون روز مامانم توی حیاط نشسته بود. وقتی که دید خوردم زمین ، اومد بالای سرم و با دقت بهم نگاه کرد.

فکر میکنی بعدش چیکار کرد کوک؟

باورت نمیشه ولی اون بغلم کرد! منو با هر دو تا دستاش محکم بغل کرد! دستاش دور بدنم پیچیده بود و من هنوز هم میتونم عطر موهاش که توی بینیم پیچیده بود رو به خوبی به یاد بیارم...

باورت میشه؟؟!

بعد از اون روز ، گاهی ، وقتایی که میدیدم حواسش به منه به خودم آسیب میزدم. خودمو زمین مینداختم ، دستمو می بریدم ، حتی یه بار خودمو از بالای پله ها رها کردم و تمام راه پله رو تا پایین قل خوردم!

اونم گاهی بغلم میکرد. گاهی ام نمیکرد.

نمیدونم!

بستگی به مودش داشت شاید...

منم هیچوقت نخواستم ناامیدش کنم. هیچوقت نخواستم شانس همین توجهای کوچیک رو ازش بگیرم. نخواستم ضعیف باشم...

اما بودم جونگکوک! بودم...

من خیلی ضعیف بودم.

من خیلی ضعیف هستم!

US.Where stories live. Discover now