Shot Glass of Tears

932 99 550
                                    


زمان حال

بعضی از لحظه های زندگی ، زیادی عجیبن! بعضی از لحظه های زندگی ، زیادی غیرواقعی ان! پیش بینی نشده و باورنکردنی ، انگار که به زندگی تو تعلق نداشته باشن اصلا... دور از ذهن و ناگهانی ، مثل خواب ، مثل رویا، مثل کابوس... مثل دیدن اولین ثانیه های ایجاد یک توهم! مثل پیدا کردن عزیز گمشده ت ، بعد از گذشتن پنج سال آزگار!

اونقدر شوکه کننده و غیر قابل باور که جسم ، قبل از درک شرایط موجود ، تحت فرمان واکنش های مرتبط با بقا شروع به تغییر کنه و اونقدر شدید و خارج از کنترل که مغز ، اطلاعات ورودی به خودش رو نپذیره و از تطبیق داده های بینایی دریافتی با شرایط موجود ، شونه خالی کنه.

درست شبیه شروع فرآیند مردن ، وقتی که به اتفاق افتادنش اطمینان داری...

حالا تهیونگ اونجا بود. اونجا و دقیقا داخل یکی از همون لحظه ها! گیج و ناتوان از درک موقعیتی که درونش قرار داشت و ضعیف و فروپاشیده برای پر کردن خلاء مطلقی که روحش رو هر ثانیه بیشتر از قبل به درون خودش می بلعید.

یک ضربه ی ناگهانی به جمجمه ، یک سقوط طولانی از اوج یک ارتفاع به عمق یک اقیانوس ، لحظه ی برخورد به سطح آب ، اولین لحظه ی اولین ثانیه از یک انفجار بزرگ...

ثانیه هایی که به کندی طی میشدند و نوسان بی امان مردمک های گشاد و لرزون پسر جوون که حالا با سرعت جنون آمیزی روی تصویر نفسگیر روبروش تاب میخورد...

اونقدر نفسگیر و حیرت آور که تهیونگ ، در همون ثانیه ی اول مقدار مشخصی از هوا رو داخل ریه هاش کشید اما رها نکرد. پس در نهایت ، این قلب وحشت زده ش بود که در جبران فشار کم اکسیژنی ، بشدت تیر کشید و تندتر اما سنگین تر از حالت عادی در کنج قفسه ی سینه ی دردناکش با حالت جنون زده ای به تپیدن افتاد.

در این بین اما مردمک های توخالی و سرد مو مشکی ، بدون کوچکترین لرزش و تردیدی روی قهوه ای های سوخته و نم گرفته ی پسر کوچکتر ، دو بار با بی تفاوتی محض تاب خوردند و بعد پوزخند کمرنگی روی لب هاش شکل گرفت.

یک جفت چشم خالی ، یک نیشخند پر از تحقیر ، یک سرگیجه ی بی وقفه ، یک سقوط...

جونگکوک توی چشم هاش هیچی نداشت و این درست همون لحظه ای بود که تهیونگ ناگهان و به سادگی فهمید که تصویر پیش روش ، نه یک توهم یا خیال ، بلکه چیزی بجز واقعیت محض نبود!

جونگکوک واقعیت داشت ، پوزخند روی لب هاش واقعیت داشت ، سردی مردمک هاش واقعیت داشت... همون یخبندون بیرحمی که تیزی سرماش ، استخوان های تن پسر رو می برید و سوز بی انتهاش ، پوست نازک و رنگ پریده ش رو به راحتی گر گرفتن بال یک پروانه ، به آتیش میکشوند.

-خوش اومدین! چوی کیونگهو هستم ، از اعضای هیئت مدیره ی Bae Hospitals... خیلی خوشحالم که می بینمتون!

US.Where stories live. Discover now