When I miss you...

934 163 304
                                    


فوریه ی ۲۰۱۶

سخت بود. سخت... باور چیزی که داشت اتفاق میفتاد سخت بود!

چشم های جونگکوک تا اخرین حد ممکن باز شده بودند. مردمکش به گشادترین حالتش رسیده بود و اون حتی نفس هم نمی کشید!

می ترسید... می ترسید نفس بکشه و حباب دورش بترکه... می ترسید نفس بکشه و بعد از خواب بپره!

با احساس سوزش ریه هاش ، نفس لرزونی گرفت و هوا رو نصفه و نیمه وارد قفسه ی سینه ش کرد.

تقصیر جونگکوک نبود... باور تصویر روبروش سخت بود!

باور سرمای دوخته شده به لب های تب دارش ، باور نفس های لرزونی که صاف روی پوست داغ صورتش رها میشد ، باور لمس کمرنگ سر انگشت های بلاتکلیفِ روی سینه ش که جای خالی دفتری که خیلی وقت پیش روی سطح سرد پل عابر سقوط کرده بود رو میفشرد...

سخت نه!

محال بود!

جونگکوک داشت خواب میدید مگه نه؟

اینا همه ش یه رویا بود... مگه نه؟

نفس پسر کوچکتر با شدت روی لب بالاش کوبیده شد و بعد ، این قلب جونگکوک بود که برای چند لحظه تپیدن رو کنار گذاشت.

کاش از خواب بیدار نمیشد! کاش جایی میون این رویا میمرد...

لب های تهیونگ بدون کوچکترین تقلایی ، بی حرکت و ثابت ، قفل لب های وارفته ش شده بودند.

لب های تهیونگ... لب های تهیونگش!

چقدر از هم آغوشی لب هاشون گذشته بود؟

ده ثانیه؟

یک دقیقه؟

یک سال؟

چرا زمان متوقف شده بود؟!

لب هاش داشتن میسوختن. لب هاش داشتن آتیش میگرفتن! لب هاش داشتن ذوب میشدن... پسرکش باهاش چیکار کرده بود؟!

نگاه خواب زده ش روی صورت بی نقص پسر روبرو جابجا شد. پلک های کشیده ی روی هم افتاده ش ، مژه های پر پشتِ در هم فرو رفته ش که خم و تابش از این فاصله بیشتر از هر وقت دیگه ای قلب بیچاره ی جونگکوک رو به بازی میگرفت ، خط تند و جذاب ابروهاش و در نهایت خال کوچیک پای چشمش...

آخ!

که خال کوچیک پای چشمش!

برای یک لحظه فشار سر انگشت های تهیونگ روی قفسه ی سینه ش بیشتر شد و بعد جونگکوک ، لب های پسر کوچیکتر رو احساس کرد که شل شدند تا با ملایمت ازش فاصله بگیرند.

اما نه!

هنوز کافی نبود... هنوز حتی نزدیک کافی هم نبود!

با خشونتی ناگهانی ، روی لب های پسرکش غرید و دست آزادِ کنار بدنش رو با ضرب به گودی کمرش کوبید. جسم پسر رو به شدت به سمت خودش کشید و تن تسلیمش رو به بدن خودش چسبوند.

US.Where stories live. Discover now