Clipped wings

491 91 390
                                    


کره جنوبی - سئول

به پنجره ی نیمه باز دفتر کار پدرش نگاه کرد و کلافه از حرف های تکراری مرد ، زبونش رو روی لب های خشکش کشید.

-خب... الآن میخواین با این حرفاتون به کجا برسین؟ از من چی میخواین بابا؟ کارای خیریه هنوز خیلی سنگینه و بهم فشار میاره... همینجوری شم نمیتونم هم بیام بیمارستان ، هم کارای مالی رو انجام بدم ، هم حواسم به روند پروژه ی خیریه باشه! باور کنین من لعنتی فقط یه نفرم... یه نفر که تو همین شم مونده! اونوقت تو جدی جدی ازم میخوای واسه این مزخرفاتی که آقای چوی سر هم کرد یه فکری بکنم؟!

پسر جوون گفت و یک دستش رو داخل موهاش فرو برد. خستگی و اضطرابی که از سمت تک تک بخش های زندگیش بهش تحمیل میشد ، فرای توانش بود و تهیونگ حس میکرد هر لحظه ممکنه کم بیاره! کم بیاره توی زندگی لعنت شده ای که هیچکدوم از قسمت هاش تحت کنترل خودش نبودند و تهیونگ حتی دوست شون هم نداشت! نه تنها دوست شون نداشت ، بلکه ازشون متنفر هم بود! یک زندگی جهنمی ، پر از نفرت ، پر از کینه ، پر از فقدان... پسر جوون تمام این سال ها عزادار بود! کیم تهیونگ ، عزادار بود و درد میکشید ، اما خودش رو مستحق این رنج میدونست... پس با وجود تمام فشاری که بهش میومد ، بدون کوچکترین شکایتی همه چیز رو تحمل میکرد و به شرایط موجود ادامه میداد... اصلا همین که تا همین لحظه هم جا نزده بود ، عجیب بنظر میرسید! اون هم وقتی که مدت زیادی بود هیچ چیزی ، واقعا و به معنای واقعی کلمه هیچ چیزی برای ترسیدن و از دست دادن نداشت.

-من فقط میگم خودتو برای شرایط جدید آماده کن تهیونگ! من فکرشم نمیکردم ولی انگار جداً بیشتر اعضا از گزینه ی ریاست تو خوش شون اومده!

-خوش شون اومده که اومده! به من چه این موضوع؟! مگه من خودم کم بدبختی دارم؟ مگه کم دارم عذاب میکشم همینجوری؟!

پسر جوون با صدایی که حالا بطرز نامحسوسی میلرزید ، گفت و مرد میانسال جرعه ای از قهوه ی روی میزش نوشید.

-همچین فرصتایی هیچوقت به این سادگی توی زندگی آدم پیش نمیان و وقتی ام که اتفاق میفتن ، دیگه هیچوقت تکرار نمیشن! من نمیفهمم... تو چطور میتونی همیشه انقد ترسو و قانع باشی؟! چطوری هر بار منو نسبت به خودت تا این اندازه مایوس میکنی تهیونگ؟!

تهیونگ اما بی توجه به دیالوگ پدرش ، دوباره به سمت پنجره نگاه کرد. این اتاق بهش احساس خفگی میداد و دیدن رنگ آبی آسمون انگار ، براش شبیه یک گریز موقت بنظر میرسید.

-من که هر کاری شما گفتین کردم... دیگه چیکار باید بکنم که شما ازم مایوس نباشین بابا؟

طوری که انگار مخاطب کلامش خودش باشه ، زیر لب زمزمه کرد و پوسته ی کوچیکی از لب پایینش رو با دندون کند. پسر جوون این روزها مقاومت زیادی در برابر خواسته های بقیه نداشت! این روزها و این ماه ها و این سال ها البته...! تهیونگ ، خیلی وقت پیش و یک بار برای همیشه ، با تمام بخش های زندگیش مخالفت کرد و برای اولین و آخرین چیزی که توی کل عمرش خواسته بود ، با تمام وجود جنگید ، اما شکست خورد... بعد از اون انگار زمان متوقف شد و داستان پسر جوون به آخرین فصل دفتر خودش رسید... تهیونگ بعد از اون اتفاقات ، دیگه هیچ دلیلی برای شنا کردن برخلاف جریان سیلی که هر لحظه بیشتر از قبل غرقش میکرد ، نداشت.

US.Where stories live. Discover now