Eve's Apple

1.3K 237 154
                                    

اکتبر ۲۰۱۵

سرجاش ایستاد و نگاهی به دور و بر انداخت. شب های رودئو پر از نور و چراغونی بود. آدم های زیادی با سرعت از کنارش عبور میکردند. جونگکوک تمام عمرش رو همین جا درست وسط آپگوجونگ زندگی کرده بود. در عمارت آقای لی به دنیا آمده و بزرگ شده بود. این زندگی رنگارنگ و تجملاتی همیشه صاف جلوی چشماش بود اما به جونگکوک تعلق نداشت و مثل یه سیب خوشرنگ و ممنوعه مقابل نگاهش می درخشید. درست مثل ایستگاه رودئو... هوس انگیز و نورانی!

اما همه این ها چیزهایی بودند که جونگکوک تنها اجازه داشت یک گوشه بایسته و نگاهشون کنه بدون این که بهشون دست بزنه. اون ها متعلق به جونگکوک نبودند. جونگکوک شکایتی نداشت. اون همینطوری بزرگ شده بود و خوب یاد گرفته بود که مراقب آرزوهایی که می کنه باشه. مراقب چیزهایی که چشم هاش به اون ها خیره میشن و مراقب چیزهایی که دست هاش رو به سمت شون دراز میکنه...

اما حالا چی؟ پس حالا برای چی جونگکوک اونجا ایستاده بود؟ چرا بهترین لباس هاشو پوشیده بود؟ جئون جونگکوک این ساعت از شب در ایستگاه رودئو دنبال چی میگشت؟

قبل از اینکه از خونه خارج بشه ، بیشتر از یک ساعت دور خودش چرخیده بود‌. تنوع لباس هاش خیلی زیاد نبود اما جونگکوک تمام سعیش رو کرده بود تا خوب به نظر برسه. تهیونگ بهش گفته بود که یه چیز خوب بپوشه و اون واقعا نمیدونست یه چیز خوب دقیقاً یعنی چی؟

جونگکوک واقعا داشت چه غلطی میکرد؟!

تهیونگ... کیم تهیونگ... اون پسر یه تیکه نور بود. وسوسه کننده و هیجان انگیز! حتی فکر کردن بهش باعث می‌شد تا قلب جونگکوک تند تر از حالت عادی بتپه. اون درخشان بود... درخشان مثل شب های رودئو ، مثل آپگوجونگ ، مثل عمارت آقای لی... همانقدر نورانی و همونقدر دور... تهیونگ به دنیای جونگکوک تعلق نداشت.

دستی روی شونه ش نشست و جونگکوک به عقب چرخید. اون اینجا بود و حالا تمام افکار چند لحظه ی قبل برای جونگکوک بی اهمیت به نظر می رسیدند. تهیونگ اینجا بود. چشم های کشیده ش بهش نگاه می کردند و لب هاش می خندید. نگاه جونگکوک روی لب هاش لغزید. اون لب ها... اونا فرم غمگینی داشتند. اما هر وقت که می خندید چیزی درون وجود جونگکوک محکم تکون می خورد و خالی می شد.

تهیونگ سوتی زد و نگاهی به سر تا پای جونگکوک انداخت.

+هیوووووونگ... واقعا طول کشید تا بشناسمت.
نیشخندی زد و کمی به جونگکوک نزدیکتر شد.

+عجب چیزی بودی تواماااا...

جونگکوک آب دهانش رو قورت داد و پلک آرومی زد.

-س..‌سلام تهیونگ

+اوه درست میگی! انقد تو چشم بودی که یادم رفت سلام کنم. سلام کوکی هیونگ!

کنار جونگکوک ایستاد. دستش رو روی شونه ی اون انداخت و شروع به حرکت کرد.

+خیلی خوشحالم که اومدی جونگکوکی. واقعا دلم نمیخواست تنها اونجا برم. البته... با این سر و وضعی که تو باهاش اومدی... فک نکنم خیلی بذارن دور و بر من بمونی.

US.Where stories live. Discover now