بالاخره بعد از مدتها میتونست بخوابه. بهترین زمان وقتی بود که توی خواب سپری میکرد.
هر چند بیشتر خوابهاش با کابوس همراه بودند، اما چندین بار رویا دیده بود و رویاهاش رو زندگی کرده بود.
شاید همون رویاها باعث شده بودند که تا اینجا ادامه بده. اون درکی از دنیای بیرون نداشت. همه چیز محدود شده بود به یک اتاق با دیوارهای قرمز رنگ.
اتاقی که هیچ لوازمی نداشت. پدر ییبو از این میترسید پسر با کمک لوازم خودشو بکشه؛ اونطوری مهمترین ابزار سرگرمیش از بین میرفت.
ییبو احساس میکرد فقط چند دقیقه کوتاه بوده که توی خواب سپری کرده ولی با خیس شدن بدنش از خواب پرید.
انقدر آب سرد بود که برای چند لحظه نفسش بالا نمیومد. مرد ظرف آب رو گوشهای پرتاب کرد.
صدای ایجاد شده باعث شد ییبو از ترس چند لحظه چشمهاشو ببنده. بدنش میلرزید و این دست خودش نبود.
شاید از شدت سرما میلرزید و شاید از ترس. این بار نمیدونست به چه شکلی قراره مورد آزار و اذیت قرار بگیره.
دستهاشو دور زانوهاش گره زد و سعی کرد از نگاه کردن به چهره مرد طفره بره.
پدرش جلو اومد. قطره آبی که از صورت پسر در حال چکیدن بود را با ملایمت پاک کرد. لبخندی زد و گفت:
فکر نمیکنی زیاد میخوابی؟
ییبو در حالی که بدنش میلرزید، گفت:
من تازه چشمهامو بسته بودم.
: تازه چشمهاتو بسته بودی؟
ییبو سرشو تکون داد. مرد اخمی کرد. چونه ییبو رو محکم توی دستش گرفت و گفت:
مگه صدبار نگفتم دوست ندارم با سرت جوابمو بدی؟ زبون نداری؟ اگه دوست نداری از زبونت استفاده کنی میتونم واست ببرمش. اینطوری دوست داری؟
ییبو با ترس گفت:
متاسفم. تکرار نمیشه!
مرد دوباره لبخندی زد. مشغول نوازش موهای ییبو شد و گفت:
آفرین حالا شد. به نظرت چیکار کنیم؟ میخوای بازی کنیم؟
ییبو سریع گفت:
نه، نه... من از بازی خوشم نمیاد.
: مهم دوست داشتن تو نیست... مهم اینه من عاشق بازی با توام...
بعد از گفتن این حرف صداشو بالا برد و گفت:
زن غذاشو بیار!
یکی از چیزهایی که ییبو ازش متنفر بود، خوردن غذا بود. در داخل تصورات خودش همیشه فکر میکرد غذا خوردن میتونه لذتبخش باشه اما وقتی دستپخت اون زن رو چشیده بود، فهمید در اشتباهه.
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود