فصل سوم داستان وقتی رسیدی که شکسته بودم
پارت شصت و پنج: شویمینگ
************************
گاهی احساس میکرد کسی در حال تعقیبش هست؛ اما نمیتونست به هیچ نتیجهای برسه. شاید هم همش توهم بود و احساس تنهایی اون رو به این وضعیت انداخته بود. هرچند از وقتی فرزندش به دنیا اومده بود، احساس بهتری داشت.
با اینکه یک مادر تنها بود؛ اما ایرادی نداشت. اون به کسی نیاز داشت تا شبها باهاش صحبت کنه و پسرش، مناسبترین شخص بود. اسم پسرش رو شویمینگ گذاشته بود؛ یعنی زندگی آفتابی. پسرش توی تابستون به دنیا اومده بود و به نظرش این اسم مناسبترین بود.
خانم چوی حتی خونه مستقل نداشت. اون بین خیابونگردهایی که وضعیتی مشابه با خودش رو داشتند، میخوابید. همه اونها به پسرش علاقه نشون میدادن. در نظر اونها صورت پسرش توسط خود خدا نقاشی شده بود؛ اما گاهی خانم چوی دعا میکرد پسرش صورت زیبایی نداشت؛ اما اقبالش پر از شادی میبود.
گاهی وقتها که به خاطر کمغذایی سینهش شیر نداشت، از زنهای دیگه که بچه داشتند، کمک میگرفت. اون پسرش رو به زحمت بزرگ میکرد. کم میآورد، گریه میکرد؛ اما وقتی که شب میرسید، به دستهای کوچک پسرش پناه میبرد. شویمینگ تمام دنیاش بود!
با هر زحمتی بود پسر به سن دو سال رسید. حالا زیباییهاش بیشتر شده بود و خانم چوی حواسش رو کامل جمع کرده بود تا آزاری از سمت کسی به پسرش وارد نشه. اون قصد داشت پسرش رو طوری بزرگ کنه که بعدها به مادرش افتخار کنه.
خیلی از روزهاش رو توی پارک میگذروند. دیدن شادی بچهها بهش حس خوبی میداد. دست پسرش رو گرفت و گفت:
یک روزی تو هم مثل این بچهها میتونی با وسایل پارک بازی کنی.
و بعد مشغول نوازش موهای پسرش شد. با شنیدن صدایی به عقب برگشت. یک خانم تقریباً چهل ساله بود. سعی کرد عادی رفتار کنه. زن جلوتر اومد و گفت:
واقعاً پسر زیبایی دارید. احتمالاً خدا نگاه ویژهای بهش داشته. میتونم بغلش کنم؟
زن مردد بود؛ اما چهره مهربون و لبخند اون فرد چیز بدی رو نشون نمیداد. سرش رو تکون داد و موافقت خودش رو اعلام کرد. فرد پسر بچه رو توی آغوشش کشید و با دیدن خال کمرنگ ابروش لبخندی زد. خدایان اون رو برگزیده بودند!
************************
ملاقاتهای خانم چوی با زن پارکی بیشتر و بیشتر شده بود. تقریباً یک رابطه دوستانه داشتند و حتی بیشتر اوقات فرزندش تو آغوش اون بود. هیچ شکایتی نداشت؛ اما گاهی اوقات پسرش بیقراری میکرد، انگار که دلش میخواست هر چه سریعتر از اون آغوش بیرون بیاد.
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود