صدای قلب جان

525 95 35
                                    


یکی دیگه از روزهایی بود که استرس داشت. دست پسر رو محکم توی دستش گرفت؛ اما با شنیدن صدای فریاد پسر، مجبور شد مثل سرباز جنگ عقب‌نشینی کنه.

به وضوح می‌تونست لرزش تن پسر رو ببینه و این بیشتر از هر زمان دیگه‌ای نگرانش می‌کرد. پسر محکم دست‌هاشو روی گوش‌هاش گذاشت و سعی کرد صداهای توی ذهنش رو خاموش کنه.

دلش نمی‌خواست دوباره اون صداها ملکه ذهنش بشن. جان جلو پای پسر زانو زد. باید باهاش صحبت می‌کرد تا آرومش کنه.

دست پسر رو به اجبار از روی گوش‌هاش برداشت و سعی کرد به ضرباتی که پسر به صورت و بدنش وارد میکنه، توجه نداشته باشه. صورت پسر رو قاب گرفت و با لحن محکم اما مهربونی گفت:

ییبو هیس.... آروم باش. کسی قرار نیست اذیتت کنه. فقط من و تو و کوکوییم.

و بعد با سرش به کوکو اشاره کرد و گفت:

می‌بینیش چقدر ترسیده تورو اینجوری دیده؟ منتظر هست تو خوب بشی تا باهات هر چه سریع‌تر بازی کنه. دلت میاد باهاش بازی نکنی؟

نگاه ییبو به سمت کوکو متمایل شد. جان وقتی دید حرف‌هاش کمی اثر گذاشته، ادامه داد:

بعدش لگو بسازیم... حتی از اون شکلات‌ها بهت بدم.

ییبو با ترس گفت:

یه صدایی توی گوشمه... اون کمک میخواست ازم؛ اما من دست‌هام بسته بود.

و بعد دست‌هاشو جلوی چشم‌های جان گرفت و گفت:

ببینش... حتی هنوزم ردش مونده. هنوزم درد میکنه.

جان به دست‌های ییبو نگاه کرد که انگار برای مدت طولانی بسته شده بود. آروم از مچ دستش گرفت و گفت:

چیزی توی قلبت سنگینی میکنه؟

ییبو دستشو از دست‌های جان رها کرد و بعد اون رو بر روی قلبش گذاشت و گفت:

درد داره اینجام... من مقصر نبودم... من فقط دستام بسته بود.

جان متوجه نمیشد ییبو درباره چی صحبت میکنه و اصلا منظورش چیه. فقط به این فکر می‌کرد که پسر حتما دوباره یاد یکی دیگه از خاطرات تلخش افتاده. نمی‌دونست چرا به صدای خواهرش واکنش نشون داده. هیچ حدسی نمیزد؛ چون می‌دونست کوچک‌ترین چیز میتونست ییبو رو به خاطرات تلخش بکشونه.

جان دست پسر رو از روی قلبش برداشت. آروم فشارش داد و گفت:

تو دست‌هات بسته بود. پس اشکالی نداره اگه نتونی کسی رو کمک کنی.

ییبو تو آستانه گریه بود. دستش رو به زور از دست‌های جان جدا کرد و روی سرش گذاشت:

اون موهامو گرفته بود و دور اتاق می‌گردوند. من درد داشتم. می‌خواستم گریه کنم؛ اما اون بهم گفت اگه صدایی ازم در بیاد یکی دیگه میمیره.

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now