پارت پنجاه و چهارم: گرم کردن شیر************************
همیشه وقتی میخواست به خونه پا بذاره، حس ترس داشت. نمیدونست چه چیزی در انتظارشون هست. بعد از اتفاقات اخیر هم ترسش بیشتر شده بود؛ اما با این حال میدونست عوض کردن خونه هم راهکار خوبی نیست. اونها هر جایی پا میذاشتن پیداشون میکردن.
ییبو به این خونه عادت کرده بود و نمیشد اون رو به جای دیگهای اخت داد. این کار رو خیلی سختتر میکرد؛ اما جان میدونست اگه ییبو فقط اشارهای برای تغییر خونه داشته باشه، لحظهای تعلل نمیکنه.
اون به مقصدی پا میذاشت که ییبو دوستش داشت، خونهای رو انتخاب میکرد که ییبو داخلش احساس امنیت داشت و برای زندگی سبکی رو انتخاب میکرد که موردپسند ییبو بود. کافی بود ییبو به چیزی علاقه نشون میداد، جان برای رسوندن ییبو به اون نهایت تلاشش رو به کار میگرفت.
وقتی وارد خونه شدن چراغها همچنان روشن بود. خودش چراغهارو خاموش نمیکردن. اینطوری خیالشون راحتتر بود.
ییبو انقدر راه رفته بود که خستگی توی تمام بدنش نشسته بود. خودش رو روی مبل انداخت و چشمهاشو بست؛ اما صدای جان توی گوشش پیچید:
ییبو پاشو لباسهاتو عوض کن، سرما میخوری.
ییبو بدون توجه به حرف جان به پهلو دراز کشید و گفت:
جان فقط چند دقیقه چشمهاشو بذارم روی هم.
اما جان نگران بود. هوای سرد برای ییبو مثل یک سم عمل میکرد. خودش جلو رفت و به زور دستهای ییبو رو گرفت و پسر رو بلند کرد:
پاشو!
ییبو تقریباً به سینه جان چسبید و چشمهاشو بست؛ طوری که صورتش در چند سانتی جان قرار گرفت. جان سرش رو خم کرد و به ییبو خیره شد. اینطوری واقعاً کیوت به نظر میرسید. آروم دستش رو به گونه ییبو چسبوند و گفت:
ییبو!
ییبو با شنیدن صدای جان چشمهاشو باز کرد. مرد هیچ حرف دیگهای نزد. ییبو خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
باشه باشه عوض میکنم.
و بعد به سمت اتاق خواب جان رفت. همچنان دلش نمیخواست پاش رو توی اتاق خودش بذاره.
کاپشن خیسش رو از تنش بیرون کشید و بعد روی تخت نشست. تمام اتاق بوی جان رو میداد. میتونست به وضوح عطر مرد رو احساس کنه.
نگاهی به پنجره اتاق انداخت. همیشه ترس شدیدی از پنجرهها داشت. هر چند الان ترسش کمتر شده بود؛ اما با این حال نمیتونست با خیال راحت اونجا بشینه و چشم به پنجره بدوزه... هر آن ممکن بود دستی ظاهر بشه و اون رو برای همیشه از اونجا دور کنه.
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanficاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود