بخش سی و هشتم: باهام حرف بزن
*******************
ییبو بیحوصله بود و حتی دلش نمیخواست با کسی خداحافظی کنه. فقط روی زمین نشست، کفشهاشو پوشید. جکسون هر لحظه منتظر بود تا ییبو مثل همیشه با ذوق ازش بخواد بند کفشهاشو ببنده؛ اما این اتفاق نیفتاد.
ییبو در نهایت بیحوصلگی بند کفشش رو دور پاش پیچید و بعد گوشهای نشست تا جان هم همراهش بیاد. خوشحال بود که میخواست به اتاق خودش پا بذاره.
وقتی جان کنارش اومد، بلند شد و بدون توجه به کسی دستش رو توی دست جان گذاشت. اینطوری خیالش راحتتر بود. جان لبخندی زد و بعد رو به ییشوان و ییشینگ کرد:
ما دیگه میریم، شما هم مراقب خودتون باشید. خداحافظ!
ییشوان لبخندی زد و فقط سرش رو تکون داد؛ اما نگاه ییشینگ فقط روی ییبو بود. در نظرش ییبو بهم ریختهتر از هر زمان دیگهای بود و اینکه حرف نمیزد، بیشتر نگرانش میکرد. دلش میخواست به ییبو پیشنهاد موتورسواری بده؛ اما میدونست قبول نمیکنه. ترجیح داد فعلا سکوت کنه و بعدا توی یک زمان مناسب همراه با پسر چیزهای زیادی رو تجربه کنه!
جان همزمان با فشاری که به دست ییبو وارد کرد، از خونه خارج شد. در نزدیکترین فاصله با ییبو قرار گرفت و اجازه داد خیال خودش راحت بشه. هر چند میتونست متوجه بشه که جکسون کاملا حواسش هست.
همراه با ییبو روی صندلیهای عقب ماشین نشستند. بلافاصله بعد از نشستن توی ماشین، ییبو سرش رو روی شونه جان گذاشت و چشمهاشو بست و اجازه نداد جان دستشو رها کنه؛ هر چند مرد هم همچین قصدی نداشت.
جان آروم با انگشتش دست ییبو رو نوازش میکرد و بهش این اطمینان رو میداد که کنارشه!
جکسون هر چند دقیقه یک بار از توی آینه به ییبو نگاه میکرد و هر بار چیزی جز پریشونی دستگیرش نمیشد. انگار اصلا تو این دنیا نبود! میتونست بفهمه حتی حال جان واقعا خوب نیست. خیلی خسته بود و توان صحبت نداشت؛ برای همین جکسون هم تصمیم گرفت هیچ حرفی نزنه. شاید همشون به این آرامش نیاز داشتند!
*******************
بعد از اینکه به خونه رسیدند، جان از مرد خداحافظی کرد و زودتر از ییبو پیاده شد. ییبو هم قصد پیاده شدن داشت که صدای جکسون به گوشش خورد:
ییبو!
ییبو صبر کرد و نگاهش رو به جکسون داد. مرد گفت:
میخوام بدونی همه ما خیلی دوستت داریم؛ اما اون کسی که بیشتر از همه اذیت میشه، جان هست؛ پس لطفا بیشتر حواست بهش باشه.
ییبو کمی به جکسون نگاه کرد و بعد بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و مجدد دستش رو توی دست جان گذاشت. میتونست بفهمه دست جان مثل همیشه بهش گرما نمیده و از بابت این موضوع خیلی ناراحت بود؛ اما با این حال دستش توسط مرد محکم فشرده شد و به سمت خونه حرکت کردند.
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
أدب الهواةاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود