پارت بیست و هشتم: قول میدم دیگه تکرار نشه
****************
سلام
کامنت و ووتهای شما موجب دلگرمی نویسنده هست...
پارت طولانی تقدیم نگاهتون!
****************
چنگ نگاهی به ییبو که آروم خوابیده بود، انداخت. مطمئن بود تا ابد لحن ییبو که با التماس ازش دارویی برای تسکین دردش میخواست از یادش نمیره.
با شنیدن سروصدایی که از بیرون میومد، اخمی کرد. هیچ حدسی درباره شلوغیها نداشت.
از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت. با دیدن یک مرد و پرستار که در حال دعوا بودند، بدون اینکه از در فاصله بگیره گفت:
چه خبره اینجا؟
پرستار که متوجه دکتر شده بود، گفت:
آقای دکتر هر چقدر بهشون میگم شما دیگه بیمار پذیرش نمیکنید، گوش نمیدن.
چنگ با اخم به سمت مرد که نشونه بیماری توی صورتش دیده نمیشد، رفت و گفت:
مشکلتون چیه؟
مرد که انگار بالاخره میتونست پا توی اتاق بذاره، گفت:
از صبح توی پهلوهام احساس درد دارم.
: از صبح درد داشتی و ساعت سه شب اومدی؟
مرد بدون اینکه خودش رو ببازه، گفت:
کار داشتم!
چنگ از در فاصله گرفت و گفت:
باشه، آماده شو معاینت میکنم.
مرد به سمت در اتاق حرکت کرد؛ اما قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه، با شنیدن صدایی ایستاد:
اونجا نه!
چنگ کلیدش رو از توی جیبش بیرون کشید و در رو قفل کرد و بعد گفت:
اتاق اورژانس مناسبتره!
مرد بدون اینکه خودش رو ببازه، لبخندی زد و گفت:
معذرت میخوام، فکر کردم خودتون معاینه میکنید.
چنگ جوابی نداد و فقط مرد رو هدایت کرد. قبل از اینکه خودش توی اتاق اورژانس پا بگذاره، تلفن همراهش رو از جیبش بیرون کشید و پیامی رو برای مخاطب مورد نظرش ارسال کرد:
توی اتاق اورژانسه!
*************
چند ساعت قبل
همیشه به حس ششمش اعتماد داشت. وقتی قصد داشت حرکت کنه، متوجه شد یک ماشین سیاه رنگ قبل از اینکه به خونه جان برسه، همونجا پارک شده بود؛ برای همین بدون اینکه حرکت مشکوکی انجام بده، ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد؛ اما چندین متر دورتر ایستاد تا از این طریق هم به خونه جان و هم به ماشین مشکوک دید داشته باشه.
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود