تو خورشیدی

746 110 132
                                    

جان از وقتی که نیمه‌شب بیدار شده بود تا الان نتونسته بود بخوابه. از دور حواسش به پسر بود که گاهی اوقات بدون اینکه قطعه‌ای رو جابه‌جا کنه، به یک جا خیره میشد.

این نخوابیدن می‌تونست هر کسی رو از پا در بیاره؛ مخصوصا پسری که بدنش در حال مبارزه با بیماری بود.

جان چندین بار پیش قدم شده بود تا ازش درخواست کنه بخوابه؛ اما هر بار با مخالفت‌های ییبو روبه‌رو میشد.

برای همین نمی‌دونست دیگه چه کاری باید انجام بده تا بتونه پسر رو به دنیای خواب هدایت کنه.

به سمت پنجره اتاق رفت. پرده رو کنار کشید. تا طلوع کامل خورشید چیزی نمونده بود. وقتی حس خوبش رو از آسمون گرفت، گفت:

ییبو نمیخوای این لحظه قشنگ رو ببینی؟

اما ییبو جوابی نداد و بی‌هدف قطعات لگو رو لمس کرد. جان کنار ییبو روی تخت نشست. دست ییبو رو گرفت. با حس سردی بیش از حد، اخمی کرد و گفت:

حالت خوبه؟

ییبو بدون هیچ حرفی، سعی کرد دستش رو از دست جان بیرون بکشه. جان با فهمیدن این موضوع دست ییبو رو رها کرد اما همچنان در حال نگاه کردن به پسری بود که به هر طریقی سعی می‌کرد از نگاه کردن بهش طفره بره.

ارتباط برقرار کردن با پسر اونطور که فکر می‌کرد آسون نبود و احساس می‌کرد مسیر طولانی رو در پیش داره. دوباره برای پرسیدن سوال پیش قدم شد:

تو میتونی هر چی که توی قلبت هست رو به من بگی. من بدون هیچ عصبانیتی به همشون گوش میدم.

ییبو فقط نگاه کوتاهی به مرد انداخت؛ اما دوباره چیزی نگفت.

جان ترجیح داد به جای حرف زدن، به حرکات پسر توجه کنه. پسر در حال انتخاب رنگ قطعات لگو بود. عادی در حال چیدن رنگ‌های مشابه در کنار هم بود؛ اما جان می‌تونست متوجه بشه دست‌های پسر بعد از حس رنگ‌های قرمز، به لرزه میفتند؛ طوری که قطعات برای چندین بار از دستش رها می‌شدند.

برای همین جان مثل ییبو روی تخت نشست. رنگ‌های قرمز رو کامل جدا کرد و پایین تخت گذاشت و بعد گفت:

بیا از رنگ‌های بهتر استفاده کنیم.

جعبه مخصوص رو برداشت. طرح‌هایی که میشد با کمک قطعات لگو ساخت رو به ییبو نشون داد و گفت:

می‌تونیم این ماشین رو درست کنیم با هم دیگه. بهتره اول از رنگ‌هایی شروع کنیم که بیشتر دوسشون داری!

حالا که رنگ قرمزی در کار نبود، ییبو راحت‌تر می‌تونست دست‌هاشو تکون بده.

اولین رنگی که پسر انتخاب کرد، سبز بود. تلاش می‌کرد تمام قطعاتی که به رنگ سبز هستند رو کنار هم بگذاره.

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now