بخش هجده: جان مال منه!
*******************
جان در حالی که به پسر نگاه میکرد، منتظر جواب بود؛ اما ییبو سکوت کرده بود و در حالی بازی با انگشتهاش بود. جان یک بار دیگه گفت:
ییبو؟ جواب منو نمیخوای بدی؟
ییبو دوباره هیچ جوابی نداد. جان کمی نزدیکتر شد و گفت:
ییبو باور کن هیچ ترسی نداره. میشه قبول کنی؟
ییبو با صدای آرومی گفت:
به جز تو، اون مرد شکلاتی و مادرت نمیخوام کس دیگهای رو ببینم.
جان از اینکه ییبو درخواستش رو قبول نمیکرد، کلافه شده بود. دستی به صورتش کشید و گفت:
تو باید خوب شی ییبو.
: من پیش تو خوبم!
جان لبخندی زد و گفت:
میدونم پیش من خوبی؛ اما نیاز داری بهتر بشی، نیاز هست یک سری از چیزهارو بدونی. درست مثل چیزهایی که مادرم بهت یاد میده.
: این دفعه تو بهم یاد بده.
جان سری به نشون منفی تکون داد و گفت:
من نمیتونم ییبو.
ییبو تو خودش جمع شد. بدون اینکه به جان نگاهی بندازه، گفت:
تو منو نمیخوای! میخوای یه جوری منو بفرستی پیش پدرم. از دستم خسته شدی، آره؟
جان قصد گرفتن دستهای پسر رو داشت که ییبو سریعتر عمل کرد و اونهارو زیر پتو پنهون کرد.
جان با دیدن این حرکت خودش رو عقب کشید و گفت:
اینطور نیست. من فقط نگران حالتم.
ییبو کامل خودش رو زیر پتو پنهون کرد و گفت:
اگه قراره پیش پدرم برگردم، پس بهتره زیر همین پتو بمیرم.
جان خندهش گرفته بود و از طرفی نمیدونست چطور باید پسر رو راضی به دیدار با مشاور کنه.
بدون اینکه چیزی بگه، از اتاق بیرون رفت. روی مبل نشست. نگاهش رو به کوکو که مشغول خوردن غذا بود داد و گفت:
رفیقت خیلی بامزهست.
سرش رو به مبل تکیه داد و چشمهاشو بست. هنوز چند دقیقه از این وضعیت نگذشته بود که صدای ییبو به گوشش خورد:
جان!
جان به پسر نگاه کرد که چطور یک گوشه ایستاده. منتظر موند تا پسر حرفش رو بزنه:
با من قهری؟
جان به سوال ییبو لبخندی زد؛ اما پسر بیصبرانه منتظر جواب بود:
چرا باید باهات قهر باشم؟
ییبو یک قدم به سمت جلو برداشت و گفت:
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود