بخش بیست و هفتم: دکتر اخمو
*******************
وقتی وارد خونه شد، چند دقیقه بدون حرکت ایستاد. فقط نگاهش رو به عکسهایی که رو دیوار جا خوش کرده بودن، دوخت.
نمیدونست باید لبخند بزنه یا گریه کنه؟ جلوتر رفت. یکی از قاب عکسهارو از روی دیوار جدا کرد و بعد از چند دقیقه خیره شدن بهش، گفت:
دیر کردم درسته؟
سعی کرد لبخند از روی لبهاش کنار نره؛ چون لبخند توی عکس کاملا مسری بود. روی مبل نشست و در حالی که نگاه از قاب عکس بر نمیداشت، گفت:
یه کاری برام پیش اومده بود و میدونی مهم بود... یکی به کمکم نیاز داشت... اسمش ییبوئه! مثل خودت خندههای قشنگی داره و میتونه راحت دل آدم رو ببره.
روی مبل دراز کشید. قاب عکس رو بر روی سینهش گذاشت و گفت:
خیلی آسیب دیده هست و دوست دارم بهش کمک کنم و خوشحالم جان انقدر بهم اعتماد داره! توهم بهم اینطوری اعتماد داشتی؟
بغض بدی گلوی ییشوان رو احاطه کرده بود. کاش میتونست طوری از این بغض خلاص بشه.
روی مبلی دراز کشیده بود که بارها دختر رو به آغوش کشیده بود... تموم خونه بوی یانلی رو میداد و نمیدونست با این همه خاطره چطور قراره قلبش رو آروم کنه؟ دستی به صورتش کشید و گفت:
اگه الان زنده بودی، مطمئن بودم میتونستی یه خواهر خوب برای ییبو باشی...
و بعد قاب عکس رو محکم بغل کرد و چشمهاشو بست. باید کمی میخوابید تا شاید بتونه خواب دختر رو ببینه... اینطوری میتونست راحتتر نبودش رو طاقت بیاره!
***************************
دوباره در حال تجربه درد وحشتناکی بود. چندین بار توی اتاق قرمز رنگ خودش این درد رو حس کرده بود؛ اما الان شدیدتر وغیرقابل تحملتر شده بود. طوری که حس میکرد باید به جان بگه.
با هر زحمتی بود از روی تخت پایین اومد. در حالی که با دستش پهلوش رو فشار میداد از اتاق بیرون رفت. وقتی جان رو توی پذیرایی ندید، به سمت اتاق کار حرکت کرد.
حتما همونجا بود. در رو باز کرد و با دیدن جان که روی مبل خوابیده بود، خیالش راحت شد. کنارش روی مبل نشست و دستش رو بر روی شکم جان گذاشت:
جان میشه بیدار شی؟
تازه چشمهاش گرم خواب شده بود که احساس کرد کسی صداش میزنه. چشمهاشو باز کرد.
با دیدن چهره رنگ پریده ییبو سریع کنارش نشست و حالش رو پرسید؛ اما انگار حال پسر طوری نبود که بتونه همون لحظه جواب بده.
جان دست ییبو رو دنبال کرد و به پهلوهاش رسید:
پهلوت درد میکنه؟
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود