پارت پنجاه و نهم: لبخند زشت
****************
لباسی که برای مهمونی امروز انتخاب کرده بود، کاملاً پوشیده بود. حتی مچ دستش هم دیده نمیشد. نمیتونست از حس بدی که داره، غافل بشه؛ اما جان بهش اطمینان داده بود قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته.
دستهاش میلرزیدن. جان از دور نظارهگر حال ییبو بود. دوست داشت مهمونی رو کنسل کنه؛ اما میدونست ممکنه همین دیدار خیلی از چیزهارو مشخص کنه! جان به سمت ییبو اومد. واقعاً تحمل نداشت ییبو رو اینطوری ببینه! کنار پسر نشست و دستهاشو محکم گرفت:
ییبو به من نگاه کن!
ییبو دستهاشو مشت کرد و گفت:
تو جایی نمیری درسته؟
جان لبخندی زد. دستش رو دور شونه ییبو حلقه کرد و گفت:
من یک لحظه هم از کنارت تکون نمیخورم. بهت قول میدم!
ییبو چشمهاشو بست. حتی نمیتونست به جان نگاه کنه. از بودن با آدمهای غریبه تو یک محیط سربسته میترسید. مخصوصاً که قلبش پر از احساسات منفی بود. همراه با جان بلند شد و گفت:
میشه کوکو هم بیاد؟
جان لبخندی زد. اگه ییبو اینطوری میخواست حتماً قبول میکرد. دست ییبو رو گرفت و با هم به سمت ماشین حرکت کردند. دست پسر سرد سرد بود و جان کاملاً درک میکرد.
برای ییبو در رو باز کرد؛ چون کاملاً میتونست بفهمه پسر اصلاً توی حال خودش نیست. وقتی ییبو سوار ماشین شد، حتی حواسش نبود کمربندش رو ببنده! جان خم شد و کمربند پسر رو بست. ماشین رو روشن نکرد. به سمت ییبو برگشت و گفت:
میخوای برگردیم خونه؟
ییبو جوابی نداد. جان دوباره تکرار کرد:
عزیزم!
ییبو به سمت جان برگشت. انگار تازه متوجه جان شده بود. پشت هم سرش رو تکون داد؛ اما چیزی نگفت. جان به ییبو خیره شد. دست پسر رو گرفت و گفت:
میخوای باهام حرف بزنی؟ هر چیزی که توی قلبت سنگینی میکنه رو بهم بگو!
ییبو به چشمهای جان برای چند لحظه طولانی خیره شد و بعد گفت:
من میترسم ازش!
جان با تعجب گفت:
یعنی چی؟
ییبو دست جان رو محکم فشرد و ادامه داد:
صدای خندههاش اذیتم کرد.
جان با تعجب از پسر پرسید:
یعنی قبلاً شنیده بودیش؟
ییبو گیج بود. فقط سرش رو تکون داد و گفت:
نمیدونم جان؛ اما میخواستم گوشهامو بگیرم تا هیچی نشونم. اگه دوباره بخواد اونطوری بخنده چی؟
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود