معامله

299 68 183
                                    

پارت پنجاه و ششم: معامله

****************

هواپیمایی که با چوب ساخته شده بود رو توی دستش گرفت، طوری سرگرمش شده بود که انگار خودش خلبان هست. مرد نگاهی به خواهرزاده‌ش انداخت که با چه ذوقی در حال بازی کردن بود. لبخندی زد و گفت:

جان آروم‌تر بدو، میفتی زمین. 

اما برای جان اهمیت نداشت. این باارزش‌ترین کادویی بود که تا به حال گرفته بود؛ برای همین دلش می‌خواست تمام خوشحالیش رو نشون بده:

دایی من یه خلبان حرفه‌ای هستم. میخوام برم تو آسمونا!

مرد همچنان لبخندی روی لب‌هاش داشت. جلو اومد، پسر رو توی آغوشش کشید و گفت: 

دلت میخواد وقتی پرواز یاد گرفتی کجا بری؟

جان کمی فکر کرد. هیچ جوابی به ذهنش نرسید. هیچوقت به کشورها و شهرهای دیگه فکر نکرده بود. تمام دنیاش توی حیاط کوچکشون خلاصه شده بود. از این خونه آرامش میگرفت، راحت می‌تونست احساساتش رو نشون بده؛ بدون اینکه کسی اذیتش کنه. مرد گونه پسر رو نوازش کرد و گفت: 

مثلاً دوست داری یک روزی تو خیابون‌های نیویورک قدم بزنی؟ 

جان کمی فکر کرد و گفت:

نیویورک کجاست؟ 

: یه جای خیلی دوره؛ اما میتونی اونجا راحت بازی کنی. 

جان با ذوق گفت:

یعنی منم میتونم یه روزی اونجا باشم؟ 

مرد به چشم‌های پسر خیره شد و گفت: 

تو خیابونای نیویورک بچه‌های خوب قدم میزنند. 

جان با خوشحالی از روی پاهای مرد بلند شد و به چرخیدنش توی حیاط ادامه داد. اون باید تبدیل به بهترین بچه دنیا میشد تا بتونه دست توی دست داییش تمامی خیابون‌های نیویورک رو بگرده! 

****************

ییبو باورش نمیشد یک روزی همچین رفتاری از جان ببینه. مبهوت به ییشوان نگاه کرد... دوباره نگاهش رو به در بسته دوخت و بار دیگه به چشم‌های مرد چشم خیره شد: 

جان از من متنفره! جان از من متنفره!

و همین جمله رو چندین بار پشت هم تکرار کرد. ییشوان میتونست متوجه حال خراب ییبو بشه. نمیدونست دقیقاً چه حرف‌هایی رد و بدل شده؛ اما این رفتار جان عجیب بود. قصد داشت صورت ییبو رو قاب بگیره؛ اما پسر سریع چند قدم به عقب برداشت:

نمیخوام، لمسم نکن. 

ییشوان با بهت اسم پسر رو صدا زد... این چه طوفانی بود که به این خونه زده بود!!! قصد داشت با ییبو حرف بزنه که با شنیدن صدایی سریع به سمت اتاق قدم برداشت. با دیدن آینه شکسته و دست خونی جان سریع کنارش نشست: 

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now