بخش سی و هفتم: هراس عمیق
*******************
جان به وضوح میتونست متوجه ترس عمیقی که توی چشمهای ییبو بود، بشه؛ اما جان خودش هم ترسیده بود، از اینکه ییبو چیزی به زبون نمیآورد، هراس عمیقی داشت.
کاش میتونست چیزی بگه تا حال پسر فقط کمی بهتر بشه؛ اما میدونست تاثیری نداره! میدونست هیچ چیزی نمیتونه هراسی که توی قلب پسر در حال رشد بود رو پژمرده کنه.
ییبو وقتی صدارو شنید، احساس کرد دوباره به یک گل پژمرده تبدیل شده. چرا نمیتونست چیزی به زبون بیاره؟ چرا انگار کسی گلوش رو گرفته بود و اجازه حرف زدن بهش نمیداد؟ چرا احساس میکرد اتفاقهای اتاق قرمز رنگ قراره تکرار بشه؟
میخواست به جان بگه ترس داره؛ اما نمیتونست. هرچقدر بیشتر تلاش میکرد، به همون اندازه کمتر به نتیجه میرسید. میتونست متوجه یخزدگی بدنش بشه... هیچ منبع گرمایی وجود نداشت تا بتونه بهش حرارت بده، تا بتونه بهش امید بده. حتی خورشید زندگیش هم از خودش نوری ساطع نمیکرد...
ییبو احساس میکرد توی یک باتلاق گیر افتاده، فکر میکرد کسی در حال کشیدن اون به سمت ناامیدیه!
ییبو میتونست متوجه نگرانی عمیق جان بشه، حتی بقیه مردها هم با نگرانی بهش خیره شده بودند؛ ولی نمیتونست کاری کنه. همه انگار در حال حرف زدن بودند؛ اما اون متوجه هیچکودوم نمیشد.
اون فقط به کابوسهای گذشتش پرت شده بود و کسی نمیتونست راه فرار رو بهش نشون بده! انگار باید تا ابد درون کابوسهاش زندگی میکرد و کسی توانایی بیدار کردنش رو نداشت. اون محکوم به تنهایی بود؟
ییشوان میتونست متوجه بشه که ییبو توانایی صحبت کردن نداره، میتونست به شوکه شدنش پی ببره. همونطور که حال بد جان رو میفهمید.
ییشوان میترسید نزدیک ییبو بشه و باعث بدتر شدن حالش بشه. ییبو الان آوار بود و جان هم یک دیوار ترکخورده!
باید طوری حواس ییبو رو به خودشون جلب میکرد. فقط تونست تلفنش رو از جیبش بیرون بکشه و روی آهنگی پلی کنه که همیشه با ییبو گوش میکرد؛ آهنگی که ییبو بینهایت دوست داشت. آهنگی که باعث شده بود ییشوان به فکر خرید هدفون برای پسر بیفته!
ییبو وقتی صدای آهنگ رو شنید، یک حالی پیدا کرد. با نگاهش دنبال ییشوان گشت که با لبخند و نگرانی بهش خیره بود.
حالا داشت به دنیای رویاهاش بر میگشت. حالا میتونست گرمای دست جان که روی گونهش بود رو احساس کنه. میخواست جان رو صدا بزنه؛ اما نمیتونست. صدایی ازش شنیده نمیشد. فقط تونست لب بزنه و اسم جان رو بگه!
جان متوجه تلاش پسر برای حرف زدن میشد. خودش در آستانه گریه کردن بود؛ اما به زور جلوی خودش رو گرفته بود. کاش میتونست برای دردهای پسر کاری کنه. کاش وجودش به یک دردی میخورد!
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود