پرونده رو باز کرد. دستهاشو تو هم گره زد و بعد گفت:
خب شروع کنیم؟
بعد از گفتن این حرف، ضبط رو روشن کرد... کوچکترین حرفی نباید فراموش میشد. افسر به مردی که هیچ نشونهای از پشیمونی داخل چشمهاش مشخص نبود، نگاه کرد.
روزانه با مجرمهای زیادی روبهرو میشد. میتونست به جرئت بگه این مرد یکی از بدترینها بود. بدون اینکه صداش اندکی لطافت داشته باشه، گفت:
چرا باید پسرت رو تا این حد اذیت کنی و چرا باید دست به قتل بزنی؟ چه دلیلی برای کارهات داری؟
مرد بلند خندید و گفت:
برای مراقبت از پسرم باید به شما جواب بدم؟ اون پسر منه؛ یعنی مالکش منم. پس هر کاری که دلم بخواد باهاش انجام میدم!
افسر که باورش نمیشد این حرفهارو از زبون مرد بشنوه، با اخم گفت:
کجای قانون اومده که مالک فرزندت هستی و میتونی هر بلایی خواستی سرش بیاری؟
مرد طلبکارانه جواب داد:
تمام قوانین این کشور مزخرفن و نیاز به بازنویسی دوباره دارن... من اون کسیم که قوانین جدید رو بر این کشور حاکم میکنه.
وقتی اون پسر رو من بزرگ کردم، من بهش جا دادم و غذا دادم یعنی دارم بهش لطف میکنم؛ پس میتونم هر کاریم دلم بخواد باهاش انجام بدم و اگه بارها برگردم عقب، همین کارهارو دوباره انجام میدم.
افسر محکم بر روی میز کوبید و گفت:
آقای وانگ مطمئن باشید مسیرتون بعد از اینجا زندون نیست، بلکه آسایشگاه روانی هستش!
مرد بلند خندید و گفت:
آقای وانگ؟؟؟ اون مرد خیلی وقته مرده!
افسر با اخم به مرد چشم دوخت و گفت:
منظورت چیه؟
: وانگی وجود نداره... هر سه عضو خانواده وانگ از خیلی وقته به درک رفتن!
افسر متوجه حرفهای مرد نمیشد. از روی صندلی بلند شد. از میز به عنوان تکیهگاهش استفاده کرد و در حالی که سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه، گفت:
همسرت آره، تو هم بعدا این بلا سرت میاد؛ اما مطمئن باش پسرت از این اتفاقات و مشکلات عبور میکنه!
وانگ در حالی که نهایت تلاشش این بود لبخند رو بر روی لبهاش حفظ کنه، جواب داد:
نمیتونی کسی که مرده رو برای چندین بار مجازات کنی... حتی نمیتونی منتظر این بمونی که یک بار دیگه به این دنیا برگردن... هیچ روحی قرار نیست به این دنیا برگرده... همه اسیریم... شن، لافن و ییبویی دیگه وجود نداره... همه مردن!
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود