پارت هفتاد و چهار: نگهبان شماره یک
************************
یکی از سرگرمیهایی که علاقه زیادی به انجامش داشت، نقاشی کشیدن بود. آخرین باری که این کار رو انجام داده بود، یادش نمیومد. از وقتی ییبو رو از دست داده بود، دیگه ذوق و شوقی هم برای انجام کارها نداشت. حالا که دوباره حضور ییبو رو کنارش احساس کرده بود، میتونست خیلی از کارهارو انجام بده و کشیدن نقاشی یکی از اونها بود. حالا که ییبو کنارش بود، تونسته بود در عرض چند ساعت یک ایده رو پیادهسازی کنه و در تمام این مدت ییبو کنارش بود و به حرکات دستش خیره شده بود:
تو خیلی حرفهای هستی جان!
جان لبخندی زد. به پسر نگاهی انداخت که جلوش تلاشی برای پوشوندن زخمش نمیکرد. ییبو با دقت به نقاشی جان نگاه کرد و توی ذهنش اون رو تحلیل کرد:
این من و توییم؟
جان سری تکون داد و گفت:
دیگه به جز تو و خودم چیز دیگهای نمیتونم بکشم.
و بعد تبلت رو روبهروی پسر گرفت و گفت:
قشنگ شد؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
قشنگ شده، خیلی چهرهش بهتر از منه!
جان اخمی کرد و گفت:
من که برات چهرهای نکشیدم.
ییبو انگشتش رو روی نقاشی کشید و گفت:
برای همین میگم.
جان کنار ییبو نشست. طوری که شونههاشون باهم برخورد داشت و بعد به آرومی شروع به صحبت کرد:
من هیچوقت نتونستم زیباییهات رو بکشم. ییبو هیچ آدمی بدون نقص نیست. همه یک سری کمبودها دارن که با اونها بزرگ میشن و حتی با همونها میمیرن. قطعاً تو هم همینطوری هستی؛ اما زخم روی صورتت دلیلی بر زشت بودنت نیست. قول میدم این زخم درست میشه، اگه خودت بخوای.
ییبو به جان خیره شد و گفت:
پس چرا در نظرم تو بدون نقصی؟
جان چند ثانیه به ییبو خیره شد. چیزی نتونست بگه. فقط نمیخواست ییبو اون رو به عنوان یه فرشته سفید رنگ ببینه. گاهی فرشتهها هم بالا سیاه در میآوردن. با این حال نمیخواست حرف ییبو رو انکار کنه و بهش حس بدی ببخشه؛ برای همین با لبخند سری تکون داد و گفت:
شاید دلیل اینکه بینقصم این باشه که تو رو کنارم دارم. ما هر دو کمبودهایی داریم؛ اما با بودن کنار هم داریم اونهارو جبران میکنیم. تو بدون من نمیتونی درسته؟ من هم بدون تو نمیتونم. وقتی برای اولین بار دیدمت ترسیده بودی، انگار گربهای بودی که ساعتها زیر بارون نشسته بود. وقتی تو خونهم پناه گرفتی فهمیدم که چقدر روزهای تنهاییم سخت بود. تو مثل یه نور بودی، مثل یه نور هستی و شک ندارم نور من میمونی. درسته؟
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود