پیتایا

268 75 97
                                    

بخش چهل و پنجم: پیتایا

*******************

خاطراتی که مرد از آمریکا تعریف میکرد، در نظر جان جالب بود؛ اما نه انقدری که شروع به خندیدن با صدای بلند کنه. داییش طوری می‌خندید که انگار در حال دیدن کمدی‌ترین فیلم جهانه. 

جان لبخندهای کوتاهی میزد. تمام حواسش به دَر بسته‌ای بود که ییبو رو ازش جدا کرده بود. بین خندیدن‌های بلند، مرد ناگهان به فکر فرو رفت. لبخند تلخی روی لب‌هاش نشست و گفت:

وقتی آمریکا بودم یه دختر چینی رو دیدم که اسمش یانلی بود. 

جان با شنیدن اسم خواهرش توی فکر فرو رفت. نگاهش روی زمین خیره موند و تلخ‌ترین لبخند روی لب‌هاش نشست. داییش با حسرت در حال حرف زدن بود: 

اگه یانلی ما هم زنده بود شاید الان آمریکا زندگی میکرد. یادت میاد که چقدر به خوانندگی و نیویورک علاقه داشت؟ 

جان هیچ چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد. هر جمله‌ای که مرد به زبان می‌آورد اون رو به دورترین خاطرات پرتاب می‌کردن. خاطراتی که شاید بعد از چند سال هیچ ردی ازشون باقی نمی‌موند... 

*******************

فلش بک

دختر در حال آواز خوندن بود. جان تازه از حموم اومده بود. در حالی که با حوله موهاش رو خشک میکرد، گفت: 

این صدای کیه دوباره بلند شده. 

خوب می‌دونست صدای خواهرشه؛ اما با این حال طبق معمول دلش میخواست اذیتش کنه: 

اصلاً نفهمیدم چطور حموم کردم، فکر کردم زامبی‌ها حمله کردن. 

دختر با شنیدن این حرف دست از آواز خوندن کشید و گفت:

ییشوان میگه بهترین صدای دنیارو دارم. انقدر حسود نباش. 

جان در حالی که به غذاهای خواهرش ناخونک میزد، گفت:

ییشوان انقدر سرش توی کتاب و آزمایش بوده شنواییش رو از دست داده. بیا از من نظر بپرس... میدونی که همیشه صادقم. 

یانلی با قاشقی که توی دستش داشت روی دست جان زد و گفت: 

خب بگو ببینم به نظرت میتونم توی مسابقات استعدادیابی مقام بیارم؟

جان سری تکون داد و گفت:

شک نکن... مطمئنم که مقام میاری. 

دختر با ذوق به جان نگاه کرد؛ اما بعد از شنیدن حرفش اخم‌ کرد:

از آخر، اول میشی و ازت راز موفقیتت رو میپرسن. 

دختر گوجه‌فرنگی رو از توی سینک برداشت و به سمت جان پرت کرد:

خیلی لوس و بی‌مزه هستی. هر چی هست بهتر از توام که صبح تا شب توی اون اتاقتی. اصلاً بگو ببینم چرا همیشه سرت توی کامپیوتره؟ نکنه هک میکنی؟

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now