بخش بیست و چهارم: مرد شکلاتی
*******************
وقتی صدای زنگ در رو شنید، قلبش توی سینه با شدت زیادی شروع به تپیدن کرد. هیچ حدسی نمیزد که چه کسی میتونه باشه.
با استرس از اتاق بیرون رفت. از چشمی در نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن داییش احساس کرد میتونه یک نفس عمیق بکشه.
بعد از باز کردن در، سعی کرد نشونهای از ترس رو در چهرهش نشون نده. مرد با دیدن جان لبخندی زد و گفت:
خواب بودی؟ ببخشید که انقدر دیر اومدم؛ چون فردا پرواز دارم باید سریعتر میدیدمت.
جان کنار رفت تا مرد وارد خونه بشه:
نه خواب نبودم. فقط تعجب کردم این موقع کسی بیاد.
مرد حق رو به جان میداد. میدونست الان زمان مناسبی برای مهمونی رفتن نیست؛ اما مجبور بود. روی مبل نشست. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
ییبو کجاست؟
جان در حالی که روبهروی داییش روی مبل مینشست، گفت:
خوابه! به خاطر داروهایی که مصرف میکنه، سریعتر میخوابه!
مرد سری تکون داد و بعد گفت:
حواست بیشتر بهش باشه. من دنبال کارهای سرپرستی ییبو بودم.
جان کمی استرس گرفت. رو به جلو خم شد و در حالی که دستهاشو تو هم گره زده بود، گفت:
نتیجهش چیشد؟
مرد میتونست متوجه استرس درونی پسر بشه و شاید با شنیدن این حرفها استرسش چند برابر میشد:
برای اینکه بتونی یک نوجوان رو به سرپرستی بگیری باید بیشتر از سی سال سن داشته باشی.
جان با شنیدن این حرف احساس کرد رنگش پرید. این حرف یعنی جان فاقد شرایط بود. به ادامه حرف مرد گوش سپرد:
ییبو باید بین 6 تا 18 ماه رو با سرپرست بمونه تا حضانت نهایی صادر بشه.
جان که کلافه شده بود، بدون اینکه حوصله داشته باشه، گفت:
من نمیتونم، من هنوز مونده تا به این سن برسم!
: ولی من میتونم.
جان اول حرف مرد رو تحلیل نکرد؛ اما بعد از اینکه متوجه منظور مرد شد، گفت:
دایی شوخی میکنی دیگه؟ اگه شما سرپرستی ییبو رو قبول کنید، به این معناست که باید باهاتون بیاد خارج از کشور... این شدنیه به نظرتون؟ ییبویی که هنوز به من هم اعتماد کامل نداره، میتونه کنار شما زندگی کنه؟ این نشدنی هست.
مرد سری تکون داد و گفت:
اون موقع دولت تصمیم میگیره ییبو باید کجا بمونه؛ پس بهترین راه همینه... ییبو قطعا نمیتونه توی محیطی که دولت در نظر میگیره بمونه!
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود