بخش چهل و هشتم: موتورسواری
*******************
به هر سختی که بود خودش رو به خونه رسوند. یک بطری آب از یخچال برداشت و یک نفس سرکشید. سرگیجه داشت؛ برای همین خودش رو به مبل رسوند. رمز در رو برای برای جکسون فرستاد تا مجبور نباشه خودش برای باز کردن دَر بلند بشه.
بعد از چند دقیقه که براش به اندازه چند سال گذاشت، جکسون وارد خونهش شد. صدای مرد توی گوشش پیچید:
حالت خوبه؟
ییشوان چشمهاشو باز کرد. بدون اینکه جواب جکسون رو بده، مرد رو دعوت به نشستن کرد. جکسون کمی نگران شده بود. نمیدونست ییشوان چه کاری باهاش داره. منتظر موند تا مرد شروع به صحبت کنه. بعد از چند دقیقه صدای ییشوان توی گوشش پیچید:
حتماً درباره زخم شونه ییبو چیزهایی میدونی درسته؟
جکسون سری تکون داد و گفت:
آره، جان دربارهش باهام صحبت کرده.
ییشوان دستهاشو توی هم گره زد و گفت:
من اون زخم رو جای دیگهای دیدم.
جکسون اخمی کرد و با نهایت تعجب به ییشوان خیره شد. یعنی چی؟ با نگاهش سوالش رو پرسید؛ چون توان صحبت نداشت. ییشوان خوب متوجه منظور نگاه مرد شده بود؛ برای همین ادامه داد:
ییبو برای جان تعریف کرده بود که این زخم همزمان روی شونه خودش و اون مرد نقابدار گذاشته شده. زخم شونه ییبو به شدت شبیه زخمی هست که...
انگار توانایی صحبت نداشت. دستی به پیشونیش کشید و گفت:
این زخم رو من روی شونه دایی جان دیدم!
یعنی چی این حرف؟ جکسون در حالی که صداش میلرزید، گفت:
من ...منظورت چیه؟
ییشوان خودش هم گیج بود. قلبش درد میکرد و توانایی صحبت نداشت؛ اما با این حال باید همه چیز رو توضیح میداد:
خودم گیجم. نمیتونم درک کنم... اگه دایی همون مرد نقابدار باشه، جان نابود میشه. مامان نابود میشه، حتی خود من هم نابود میشم. نمیتونم تصور کنم کسی که به همسرم...
به اینجای حرف که رسید صورتش رو بین دستهاش پنهون کرد. چطور ممکن بود خود دایی به خواهرزادهش تجاوز کرده باشه؟
تمام قضایارو برای جکسون تعریف کرد. در حالی که نفسش بالا نمیومد، گفت:
ممکن نیست من اشتباه کرده باشم؟ ممکنه این زخم فقط یک شباهت باشه؟ تصور اینکه یانلی زیر دست و پای داییش بوده باشه، من رو دیوونه میکنه.
با صدای بلندتری اشک ریخت و گفت:
جان این خبر رو بشنوه، دیوونه میشه. من نمیتونم مسئولیت گفتنش رو برعهده بگیرم. جان عاشق یانلی بود؛ ولی دیوونه ییبوئه... اگه بفهمه همه این اتفاقات زیر سر داییش بوده، چه حالی پیدا میکنه؟ اگه بفهمه اون کسی بوده که گُلش رو یکجا زندانی کرده بود، قراره چطوری تحمل کنه؟
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanficاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود