شروع سفر

367 83 97
                                    


بخش سی‌وچهارم: شروع سفر

*******************

سوال‌هایی که می‌پرسید، به وضوح بی‌تجربه بودنش رو نشون میداد. هرچند جان می‌تونست متوجه ذوق عجیب پسر بشه. ییبو بدون توجه به اینکه ممکنه مرد کار داشته باشه، گفت:

جایی که قراره بریم، چطوریه؟ آدم زیادی هست؟

جان در حالی که مشغول کشیدن طرح‌هاش بود، گفت:

نه، یک جای خلوت رو برای این کار انتخاب کردیم. نگران نباش!

ییبو راضی از جوابی که گرفته، دوباره پرسید:

تاریک نیست؟ جای خوبی برای کوکو و نارنگیه؟

جان سری تکون داد و گفت:

تاریک هست؛ اما از چراغ استفاده می‌کنیم. برای کوکو خوبه؛ اما نارنگی رو نمی‌تونیم ببریم.

ییبو که انگار چندان از این جمله خوشش نیومده بود، اخمی کرد. جان با وجود اینکه سرش پایین بود، می‌تونست متوجه اخم پسر بشه؛ برای همین گفت:

نارنگی تازه اومده اینجا، نمی‌تونیم توی محیطی مثل جنگل ببریمش.

ییبو که انگار قانع شده بود، چیز دیگه‌ای نگفت. به میز جان نزدیک‌تر شد و گفت:

من فقط دستپخت تو و مادرت رو میخورم، میتونی اونجا غذا درست کنی؟

جان لبخندی زد و گفت:

میتونم نگران نباش!

و همین حرف کافی بود تا قلب ییبو آروم بگیره. سوال‌های دیگه‌ای توی ذهنش داشت؛ برای همین ادامه داد:

هوا سرد نیست؟ کسی مزاحممون نشه؟

یکی از چیزهایی که ییبو علاقه‌ای بهش نداشت، هوای سرد بود. جان با دیدن سوال پرسیدن‌های ییبو خندید و گفت:

اونجا که بریم میتونی به جواب همه سوال‌هات برسی.

ییبو کمی فکر کرد و بعد از سکوت کوتاهی گفت:

آخه میدونی جان من تا حالا سفر نرفتم، خیلی دوست دارم بهم خوش بگذره.

جان با لبخند بی‌نظیرش این اطمینان رو به پسر داد که همه چیز در بهترین شکل خودش پیش میره. ییبو به جان اعتماد کامل داشت؛ برای همین بدون پرسیدن سوال دیگه‌ای به سمت اتاقش رفت. باید چه وسایلی بر می‌داشت؟

کوله‌پشتی مخصوصش رو برداشت. اولین کاری که انجام داد، جمع کردن داروهاش بود. جان بهش گفته بود در هر شرایطی برداشتن داروهاش در اولویت هست.

هیچ ایده‌ دیگه‌ای نداشت. چقدر باید لباس جمع میکرد؟ مجبور شد دوباره به سمت اتاق جان روانه بشه. توی چارچوب در ایستاد و گفت:

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now