کنار تو قلبم بهتر میزنه

301 70 74
                                    

پارت شصتم: کنار تو قلبم بهتر میزنه

***********************

تمام مدت تلاش کرده بود تا خودش رو بسازه، قوی باشه و از هر چیزی نترسه؛ اما الان احساس میکرد تمام تلاش‌هاش بر باد رفته. چرا تو اون لحظه مرد باید همچین حرفی میزد؟ چرا انقدر اون لبخند آشنا بود؟ دست‌هاش شروع به لرزیدن کرد. قلبش داشت می‌ایستاد. 

اگه خودش رو می‌باخت همه چیز خراب میشد. فقط تونست یک کار انجام بده. سریع دست جان رو پیدا کرد و اون رو گرفت، محکم.... محکمِ محکم؛ طوری که هیچ نیرویی نمی‌تونست باعث جدایی دست‌هاشون بشه! 

حالش خوب نبود. مایعی بین گلو و معده‌ش در جریان بود. خودش به وضوح رنگ‌پریدگیش رو حس میکرد. بدنش سرد بود؛ طوری که انگار سرما مکان جدیدی رو برای خودش انتخاب کرده بود. 

جان وقتی فشار دست‌های ییبو رو احساس کرد، چیزی توی قلبش لرزید. ییبو هیچوقت با این شدت دست‌هاشو نگرفته بود. مخصوصاً اینکه سردی دست‌هاش به شدت زیاد بود. به داییش خیره شد که چطور به سمت ییبو لبخند میزد. توانایی این رو داشت که همین لحظه بلند بشه، دست‌هاش رو دور گردن مرد حلقه کنه و اون رو بکشه. دقیقاً همین قصد رو داشت که ییبو دستش رو محکم‌تر گرفت. در حالی که وجود خودش پر از لرزه بود، رو به مادرش کرد و گفت: 

ما دیگه میریم. ییبو هم حالش خوب نیست، باید استراحت کنه. از صبح مسموم شده بود، الان خودش رو نشون داده.

و بعد به ییبو کمک کرد بلند بشه. همزمان با بلند شدنشون، دایی و مادرش هم ایستاد و جلو اومدند. طوری که کوکو بلند پارس کرد. دایی با خنده دستش رو بالا برد و گفت: 

کاری ندارم. 

ییشوان در حالی که جلوی جان و ییبو ایستاده بود، گفت: 

جان اون رو برای مراقبت از ییبو تربیت کرده. این یعنی کسی نمیتونه حتی نزدیکش بشه. 

و بعد رو به زن کرد و گفت: 

خداحافظ مامان! 

ییشوان به وضوح فهمید ییبو بعد از شنیدن اون جمله بهم ریخت. حتی می‌تونست متوجه لحن غیرعادی دایی باشه. اصلاً چه نیازی بود توی اون لحظه همچین چیزی رو به زبون بیاره؟ 

ییبو خودش رو به خوبی کنترل کرده بود؛ چیزی که ییشوان اصلاً باورش نمیشد. فکر میکرد هر لحظه ممکنه ییبو دچار حمله بشه؛ اما انگار انقدر روی خودش کار کرده بود که بتونه از پس این لحظات بر بیاد. 

ییبو نمی‌دونست چطور خودش رو کنترل کرده؛ اما تو اون لحظه فقط به جان فکر میکرد. وقتی متوجه شد جان قصد بلند شدن داره سریع دستش رو گرفت. اون جان رو شناخته بود، می‌دونست چه زمانی عصبانی هست و چه زمانی ناراحت. نمی‌خواست به خاطر اون مشکلی به وجود بیاد. 

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now