وقتی رسیدی که شکسته بودم
پارت پنجاه و هفت: قشنگترین اتفاق دنیا
****************
هیچوقت فکر نمیکرد یک روزی همچین چیزی ببینه. سرش به شدت درد میکرد و قلبش رو ترس، امید، جنون و خیلی از حسهای دیگه پر کرده بود!
ناخودآگاه دستش روی گلوش نشست و چشمهاشو بست. باید الان دقیقاً چه کاری انجام میداد؟ این موضوع نمیتونست حقیقت داشته باشه. اون یانلیش رو سالها پیش از دست داده بود. فقط میخواستند از این راه اون رو به جنون بکشند.
وقتی صدای تلفن رو شنید، به سرعت چشمهاشو باز کرد. میترسید حتی به صفحه تلفن نگاه کنه؛ اما تا ابد که نمیتونست دست روی دست بذاره.
به هر سختی که بود تلفن رو برداشت و با دیدن تصویر ییبو لبخندی زد. دلش نمیخواست جواب بده؛ اما ییبو کم پیش میومد بهش زنگ بزنه. شاید کاری داشت؛ برای همین به هر سختی که بود تلفن رو جواب داد. صدای پرانرژی ییبو توی گوشی پیچید:
گا، دارم یه چیز جدید درست میکنم. دوست دارم تو هم امتحانش کنی! میتونی بیای؟
ییشوان روی مبل دراز کشید و آروم گفت:
چی داری درست میکنی؟
ییبو به جای اینکه جواب ییشوان رو بده، بلند گفت:
جان دست نزن، همهش رو خوردی!
و بعد سریع گفت:
ییشوانگا اگه نیای چیزی برات نمیمونه، منتظرتم. زود بیا!
و بدون اینکه فرصتی برای واکنش بده، تلفن رو قطع کرد. ییشوان چشمهاشو بست. نمیتونست در برابر درخواست ییبو مقاومت کنه. شاید با رفتن به خونه حالش کمی بهتر میشد و این فکرها و خیالها از ذهنش بیرون میرفت.
****************
ییبو با حرص کنار جان رفت، مرد رو کنار زد و گفت:
جان همهش رو خوردی. میخواستم با دوربینم ازش عکس بگیرم.
جان بیتوجه روی صندلی نشست و گفت:
میتونی از شکم من عکس بگیری، الان همهشون همونجان!
ییبو داشت حرص میخورد. جلو رفت و گفت:
حداقل بگو خوشمزه بودن یا بدمزه؟
جان کمی فکر کرد و در حالی که بلند میشد، گفت:
اوووم، میشد تحملش کرد.
ییبو با حرص دنبال جان راه افتاد و اجازه نداد بیشتر از این دور بشه، رو پنجههاش ایستاد و دستش رو دور گردن جان انداخت و در حالی که فشار وارد میکرد، گفت:
راستشو بگو جان! مشخصه داری دروغ میگی...
جان از خداخواسته با یک دستش دست ییبو رو گرفت و دست دیگهش رو پایین باسن پسر قرار داد و بلندش کرد. طوری که ییبو الان روی کمرش بود. احساس خوبی داشت و باعث میشد لبخند روی لبهاش بشینه:
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Hayran Kurguاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود