صدای آشنا

353 90 78
                                    


بخش سی‌ام: صدای آشنا

*******************

یک گوشه از اتاق کز کرده بود. تپش قلب داشت و با شنیدن صدای فردی که به محکمی پا روی پله‌ها می‌گذاشت، قلبش تندتر توی سینه کوبید.

دستش رو دور زانوهای حلقه کرد و با بستن چشم‌هاش تلاشش رو به کار گرفت تا کمتر بترسه و بلرزه!

در باز شد. می‌دونست اگه نگاهش رو به مرد نده، اتفاق‌های جالبی در انتظارش نیست؛ برای همین سرش رو بالا آورد و به مرد نگاه کرد.

با دیدن لباس پدرش قلبش توی سینه کوبید. وقتی این لباس رو می‌پوشید، ترسش عمیق‌تر میشد. درست مثل الان که وجودش روی گسل بنا شده بود.

نگاهش رو به کتابی که دست پدرش بود، سپرد. مرد هیچی نگفت؛ اما تلفن همراهش رو از جیبش بیرون کشید و روی صوت مورد نظرش کلیک کرد. هر چقدر که صدا بیشتر میشد، به همون اندازه ییبو بیشتر می‌ترسید.

پدرش کتاب رو باز کرد و همراه با با صوت شروع به خوندن نوشته‌های داخل کتاب کرد:

روح انسان باید از تاریکی رها شود، انسان باید مشتاق سپردن جسم به آفریننده خود باشد... ما با خون مزین شده‌ایم و خون بخشی از زندگانی ماست! آدمی برای زندگی باعزت باید فداکاری و قربانی کردن جسم و روح خود را یاد بگیرد.

ییبو احساس میکرد بیشتر از این نمیتونه به این صداها گوش بده. دستش رو محکم روی گوشش فشرد و همین حرکت باعث خشم پدرش شد. مرد دست‌های پسر رو محکم گرفت:

تکرارشون کن!

اما ییبو نمی‌خواست اون حرف‌هارو تکرار کنه؛ برای همین مقاومت کرد. مرد پوزخندی زد و گفت:

دوباره بچه بدی شدی؟

و بعد دسته‌ای از موهای پسر رو گرفت و مشغول کشیدنش شد. چه چیزی می‌تونست لذت‌بخش‌تر از این موضوع باشه؟

ییبو چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشت؛ برای همین شروع به تکرار چیزهایی کرد که اون مرد گفته بود. بعد از تکرار اون حرف‌ها احساس کرد خالی شده... تهی از هر چیزی...

فقط به گوشه‌ای خیره شد. با ناخن‌‌های دستش مشغول خط کشیدن روی زمین شد... ییبو ترسیده بود؛ انقدری که دلش می‌خواست همین حالا همه چیز براش تموم بشه!

*******************

چشم‌هاشو باز کرد. می‌تونست قطره‌های عرق رو حس کنه. با بدنی کرخت روی تختش نشست. دستی به صورتش کشید. از خیسی بیش از حدش تعجب نکرد؛ چون همیشه اوضاع همین بود. نمی‌دونست خیس بودن صورتش به خاطر ترس از کابوس بود یا گریه!

به اطرافش نگاهی انداخت. چرا هنوز هم کابوس‌ها دنبالش راه افتاده بودند؟ تا کی قرار بود سایه کابوس‌ها زندگیش رو تحت تاثیر قرار بدن؟

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now