پارت شصت و دوم: آغاز جدایی
*************
فلش بک
زن در حالی که پسرش رو به آغوش کشیده بود، زیباترین حرفهای دنیارو به زبان میآورد. انگار که زیباترین بچه دنیا الان توی آغوشش بود. با شنیدن صدای زنگ در، بدون اینکه بچه رو زمین بذاره، برای باز کردنش آماده شد. بلافاصله بعد از باز کردن در با همسرش روبهرو شد. لبخندی روی لبهاش نشست. لی جون قبل از اینکه وارد خونه بشه، پیشانی همسرش رو بوسید و بعد لپهای پسرش، یونگ رو کشید. وارد خانه شد. در حال در آوردن کتش بود که همسرش گفت:
امروز چطور بود؟
مرد با حوصله جواب داد:
امروز یکی به مطبم اومد و ازم خواست برای معاینه دندونهای بچههای پرورشگاه برم.
زن در حالی که روی مبل مینشست، گفت:
قبول کردی؟
مرد کنار همسرش نشست. یونگ رو از زن گرفت و خودش این بار به آغوشش کشید:
آره. قرار شد رایگان همه رو معاینه کنم و اگه دندونهاشون مشکلی داشت، اونهارو درست کنم. اگه تو هم دلت میخواد، میتونی بیای!
زن که بعد از تولد فرزندش نتونسته بود به مطب برگرده، سریع قبول کرد. اون عاشق بچهها بود. حالا که فرصتش پیش اومده بود، دوست داشت بهشون کمک کنه و با شاد کردن دل اونها، پسرش بهترین زندگی رو تجربه کنه.
*************
وقت رفتن رسیده بود. زن، یونگ رو به خوبی دور پتو پیچید. دلش نمیخواست پسرش کوچکترین سرمایی رو تجربه کنه. سپس پسرش رو به آغوش کشید و با همسرش از خونه بیرون رفتند. وقتی به مقصد رسیدند، متوجه خلوت بودن محل شدند. انگار گرد مرگ اون اطراف پاشیده شده بود.
حتی بعضی از بچهها بلافاصله بعد از دیدنشون قایم میشدند. انگار تا به امروز همچین خانواده شیک و باکلاسی رو ندیده بودند. شاید هم از غریبهها واهمه داشتند. دلیلش هر چیزی بود، باعث تعجب خانواده لی شده بود. هرچند لی جون به بچهها حق میداد. در هر صورت اونها خیلی از آداب رو نمیدونستند و خانوادهای نداشتند که مسائل مهم رو بهشون یاد بده.
وقتی وارد اتاق مخصوص شدند، از مسئول خواستند تا بچهها به نوبت توی صف بایستند. خانم لی، یونگ رو بر روی یکی از صندلیها گذاشت؛ اما تمام حواسش رو بهش داده بود. در حالی که مشغول معاینه یکی از بچهها بود، متوجه نزدیک شدن دختر بچهای به سمت فرزندش شد. هیچ عکسالعملی نشون نداد؛ اما زیرچشمی حواسش بهش بود. دختر بچه با دیدن یونگ انگار محوش شده بود؛ طوری که دلش میخواست باهاش صحبت کنه. روبهروی صندلی زانو زد و بعد نگاهش به خالی افتاد که دقیقاً زیر لب پسر جا خوش کرده بود. دستی به اون خال کشید و بدون مخاطب قرار دادن کسی، گفت:
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود