بخش نوزدهم: افسر وانگ
*******************
زندگی جان کاملا یکنواخت بود. گاهی اوقات با ییشینگ و ییشوان شبنشینی داشت؛ اما چیزی که بتونه عمیقا به زندگی کردن پایبندش کنه، نه!
هیچوقت فکر نمیکرد یک روزی تلفنش زنگ بخوره و کسی ازش درخواست کمک کنه.
وقتی ییبو وارد زندگیش شد، تونست یک گرمای خاصی رو احساس کنه.
هر چند مدتزمان زیادی از اومدن پسر نگذشته بود؛ اما با این وجود تاثیری که تونسته بود بذاره، غیرقابل توصیف بود.
حالا جان با ییبویی روبهرو شده بود که باهاش قهر بود.
پشت در اتاق ایستاد. بعد از در زدن وارد اتاق شد. ییبو رو به کمد نشسته بود. از این زاویه تشخیص اینکه در حال انجام چه کاری هست، آسون نبود؛ اما حدس میزد که لگو درست کنه.
جان جلوتر رفت و همونطور که حدس میزد، پسر در حال بازی با لگو بود. جان روی تخت نشست و آروم اسم ییبو رو صدا زد؛ اما هیچ واکنشی از پسر ندید.
برای بار دوم پسر رو صدا زد. ییبو سخت خودش رو مشغول بازی کرده بود. جان متوجه شد پسر داره از این طریق بهش بیمحلی میکنه.
یک بار دیگه اسم پسر رو به زبون آورد؛ اما این بار واکنش ییبو چیزی نبود جز پرت کردن یک قطعه از لگو به سمت دیوار.
جان از حرکت پسر تعجب کرد و نتونست چیزی به زبون بیاره؛ اما به وضوح میتونست متوجه لرزش دست پسر بشه. انگار که با یک پیرمرد هشتاد ساله ناتوان مواجه بود.
جان از روی تخت بلند شد. مطمئن بود اگه پسر حرف نزنه، حالش خوب نمیشه. دلش نمیخواست حرفها توی قلبش بمونند و خودشون رو با درد به نمایش بگذارند.
کنار پسر نشست؛ اما ییبو پشتش رو به جان کرد.
جان با دیدن حرکت ییبو قلبش لرزید. اون دقیقا تبدیل به یک پسر بچه سه ساله شده بود. لبخندی زد و گفت:
کار بدی کردم؟
منتظر جواب بود؛ اما سکوت تنها چیزی بود که دریافت کرد؛ برای همین سوالش رو به شکل دیگهای پرسید:
پسر بدی بودم؟
ییبو با آرومترین صدای ممکن گفت:
آره.
جان لبخندی زد و گفت:
اگه پسر بدی بودم میخوای تنبیهم کنی؟
ییبو سریع سرش رو تکون داد و گفت:
نه... نه... تنبیه درد داره. من دلم نمیخواد تو درد بکشی.
و همین حرف ییبو کافی بود تا جان متوجه بشه پسر چقدر توی زندگیش تنبیه شده. نزدیکتر رفت و گفت:
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود