منتظر آمدنت هستیم

305 89 49
                                    


بخش سی و شش: منتظر آمدنت هستیم!

*******************

همیشه تنهایی‌هاشو دوست داشت؛ چون کسی نبود بخواد اذیتش کنه و می‌تونست راحت فکر کنه. به چیزهایی که تا به امروز تجربه نکرده بود، به چیزهایی که تا به حال ندیده و حتی چیزی درباره‌شون نشنیده بود!

فقط می‌دونست چیزهایی زیباتری هم برای دیدن وجود دارند! حالا با وجود جان تنها چیزی که دلش نمی‌خواست تجربه کنه، تنها موندن بود!

اون عاشق کارهایی بود که می‌تونست با کمک جان انجام بده! فرقی نمیکرد خسته میشه یا نه؛ اون بودن کنار جان رو دوست داشت؛ اما حالا احساس میکرد باید تنها باشه! از هر چیزی می‌ترسید و نمی‌تونست آرامش بگیره.

گوشه‌ای از چادر نشسته بود و در حالی که با یک دستش زانوهاشو به آغوش کشیده بود، مشغول جویدن ناخن‌هاش بود. چرا زودتر از اینجا نمی‌رفتند؟ ییبو مطمئن بود تا ابد دلش نمیخواد سفر کردن رو تجربه کنه!

می‌تونست صدای حیوون‌هارو بشنوه و همین ترس‌های بیشتری توی دلش می‌کاشتند. نگاهش رو به ورودی چادر داد که در حال تکون خوردن بود. انگار کسی قصد داشت وارد بشه.

همین باعث شد بدن پسر دوباره یخ کنه و به لرزش بیفته. گوشه‌ترین جای ممکن رو برای نشستن انتخاب کرد. با کنار رفتن بخشی از چادر سریع بلند شد و زمانی که جان رو دید، احساس کرد زانوهاش نمیتونند وزنش رو تحمل کنند و سریع نشست. جان با دیدن اوضاع پسر کنارش رفت. دست‌های سردش رو گرفت و گفت:

همه چیز آرومه، نترس.

ییبو بدون اینکه به جان نگاهی بندازه، گفت:

کی منو از اینجا میبری جان؟ من خیلی میترسم!

جان چطور می‌تونست به پسر بگه فعلا حرکتی در کار نیست؟ از دست ییبو گرفت و کاری کرد سرش رو روی پاهاش بذاره. در حالی که موهاش رو نوازش میکرد، گفت:

یکم بخوابی، بعدش حرکت می‌کنیم. قول میدم بهت!

ییبو در برابر خوابیدن مقاومت میکرد. از اتفاق‌هایی که ممکن بود براش بیفته می‌ترسید؛ اما نوازش‌های جان اون رو در خلسه‌ای از احساسات مختلف فرو میبرد. دست جان که روی شونه‌ش بود رو محکم گرفت و گفت:

من خیلی میترسم از اینکه کنارت نباشم. میترسم یک روزی چشم‌هامو باز کنم و ببینم که دوباره توی اون اتاق هستم.

اینطوری فکر نکنم دیگه حالم خوب بشه!

اون موقع هیچی نمی‌دونستم. نمی‌دونستم حال خوب چطوریه؟ نمیدونستم چیز قشنگی به اسم شکلات وجود داره، نمیدونستم میشه با موتور انقدر لذت برد، نمیدونستم غذایی به خوشمزگی غذاهای تو وجود داره.

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now