وقتی سردی بیش از حد بدن پسر رو حس کرد، چندین بار خودش رو سرزنش کرد. اون میدونست پسر چقدر سختی کشیده؛ اما اصلا حواسش به این موضوع نبود که شاید درد داره!
وقتی دکتر اومد، سریع براش یک سرم تقویتی نوشت؛ اما به جان گوشزد کرد که هر چه سریعتر باید برای چکاب کامل پسر رو به بیمارستان ببره.
دکتر وقتی پیراهن پسر رو بالا زد، جان با دیدن اون همه زخم و کبودی، احساس کرد نمیتونه تحمل کنه؛ برای همین از اتاق بیرون رفت و تمام دو ساعتی که دکتر مشغول رسیدگی به زخمهای پسر بود، از روی مبل تکون نخورد.
توی ذهنش فکرهای مختلف رژه میرفت. نمیتونست درک کنه چطور پدر و مادرها این توانایی رو دارن تا به فرزندشون آسیب برسونند؟
تا قبل از این اتفاق و حتی بعدش، درک این موضوع برای مرد به شدت سخت بود. تو همین فکرها بود که دکتر از اتاق بیرون اومد. هیچ حرفی برای گفتن نداشت. مرد کنارش نشست. دستش رو بر روی پای جان گذاشت و گفت:
اون پسر کیه؟
جان دستی تو موهاش کشید و گفت:
اگه بگم خودمم نمیدونم باور میکنی؟
: یعنی میخوای بگی کسی که نمیشناختی رو به خونت راه دادی؟
انقدر سوال نپرس ییشوان. به اندازه کافی گیج هستم... نمیدونم اصلا باید چیکار کنم؟ نمیدونم چرا اینجا نشستم و دارم میلرزم... فقط میدونم سردرگمم.
ییشوان سرش رو تکون داد و گفت:
زودتر تکلیف این پسر رو مشخص کن... تو هنوز چیزی دربارش نمیدونی؛ اما باید بهت بگم چیزی درباره مشکلات روحیش نمیدونم اما مطمئن باش تا دلت بخواد مشکل جسمی داره. هر چه زودتر برای آزمایش بیارش... سعی میکنم تو سریعترین زمان جواب آزمایش رو آماده کنم برات.
جان برای مدتی به چشمهای ییشوان نگاه کرد و بعد نگاهش رو به اتاق ییبو داد و گفت:
میدونی ییشوان... جسم آدم به مرور خوب میشه اما آیا اون پسر میتونه به مشکلات روحیش هم غلبه کنه؟
میتونه اون زندونی که داخلش بود رو فراموش کنه؟
وقتی رسیدم بهش مادرش توی خون غرق بود... میتونه با خیال راحت به رنگ قرمز نگاه کنه و حالش بد نشه؟
یک لحظه از من جدا نمیشد... اون پسر میتونه بعدا وارد اجتماع بشه؟
من به اینا توجه کردم؛ در حالی که هنوز چیزی از زندگیش نمیدونم... فقط میدونم مادر و پدرش زندونیش کرده بودند...
وقتی از نزدیکترین آدمهای زندگیت اینطوری ضربه بخوری، میتونی بعد از وارد شدن به یک جامعه به کسی اعتماد کنی؟ خیلی سخته...
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود