کفشدوزک

251 73 39
                                    

بخش پنجاه و سوم: کفشدوزک

**********************

هر سال کریسمس، آسمان پکن میزبان فانوس‌ آرزوها میشد؛ آرزوهایی که معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارشون هست. حالا یییبو قصد داشت برای اولین این حس رو تجربه کنه. 

همراه با جان راهی همون مکان شد. از شدت ازدحام تعجب کرد. یعنی همه این‌ها آرزوی برآورده‌نشده داشتند؟ 

کنار جان ایستاد و ناخودآگاه دست مرد رو گرفت. تا حالا این همه شلوغی رو ندیده بود و همین باعث میشد کمی بترسه. 

جان با لبخند دست ییبو رو فشرد و با حرف زدن سعی کرد استرسی که توی وجود پسر هست رو کمتر کنه: 

دلت میخواد روی فانوست نقاشی بکشی؟

ییبو به آسمون نگاه کرد. هنوز فانوسی نمی‌دید... فقط سرش رو تکون داد. محو زیبایی مکان شده بود. هیچوقت فکر نمیکرد شب انقدر روشن باشه. 

جان با لبخند به ییبو خیره شد. ذوق ییبو رو دوست داشت. همه چیز براش تازگی داشت و انگار برای اولین بار بود که داشت زندگی میکرد. 

جان همراه با ییبو به سمت غرقه فانوس‌ها رفت. فقط برای ییبو فانوس گرفت و همین باعث تعجب پسر شد. جان می‌دونست ییبو تعجب کرده. پسر رو به سمت مکان مخصوص هدایت کرد. فانوس پسر رو گرفت. می‌خواست خودش روی فانوس ییبو چیزی بکشه. روی زمین نشستند. ییبو به حرکات دست جان خیره شده بود. مشتاق بود تا نقاشی جان رو ببینه: 

چرا برای خودت نگرفتی؟ 

جان با لبخند گفت:

سهم آرزوی امسالم میخوام برای تو باشه. 

ییبو دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و گفت: 

یعنی تو آرزویی نداری؟ 

جان سری تکون داد و گفت:

فعلاً آرزوی من، برآورده شدن آرزوی توئه؛ پس خوب فکر کن چی از آسمون‌ها میخوای. 

بعد از تموم کردن نقاشیش فانوس رو به سمت ییبو گرفت. پسر با دیدن کفشدوزک تعجب کرد و چهره‌ش تبدیل به یک علامت سوال بزرگ شد. جان دوست داشت فلسفه این کارش رو به ییبو بگه:

کفشدوزک نماد خوش‌شانسی هست. یعنی هر بار دیده بشه یه اتفاق خوبی قراره بیفته. تو برای من مثل همین کفشدوزک هستی که با اومدنت رنج‌های گذشته‌م رو یادم رفت و فهمیدم زندگیم باید تغییر کنه. 

ییبو به چشم‌های جان خیره شد. جان هیچوقت تا حالا اینطوری باهاش صحبت نکرده بود. همیشه بهش گفته بود از حضورش توی زندگیش خیلی خوشحاله؛ اما حالا برای اولین بار از ته قلبش باورش کرده بود. لبخندی زد. فانوس رو از دست جان گرفت و به سمت جمعیت رفت:

مطمئنی نمیخوای آرزو کنی؟ 

جان پشت سر ییبو راه افتاد و گفت: 

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now