شاید رفتن

289 70 13
                                    

بخش پنجاه: شاید رفتن

*******************

از خیلی وقت بود بیدار شده بود؛ اما احساس میکرد به اندازه کافی جون نداره تا بلند بشه. شاید هم دلش نمی‌خواست با کسی هم‌کلام بشه. می‌تونست حس کنه کسی توی اتاق حضور داره و به جز جان چه کسی می‌تونست باشه؟ 

فقط جان بود که اون رو تحت هر شرایطی می‌خواست. حتی اگه ضعیف‌ترین آدم دنیا هم بود جان قرار نبود دست‌هاش رو رها کنه، می‌دونست جان تا ابد براش یک تکیه‌گاه محکم هست؛ اما سوالی که براش به وجود میومد این بود آیا جان همیشه قوی میموند؟ 

اصلاً الان هم قوی بود؟ 

شاید مردی که گوشه‌ای از اتاق نشسته بود از خودش هم ضعیف‌تر بود... شاید تو اون لحظه جان خودش نیاز به یک آغوش داشت تا آروم بشه، تا از این همه استرس جدا بشه؛ اما آیا ییبو می‌تونست این آغوش رو بهش هدیه بده؟ 

آیا آغوشش به اندازه کافی بزرگ بود تا جان رو پنهون کنه؟ اینطور فکر نمیکرد... 

با احساس اینکه کسی روی تخت نشست، چشم‌هاش رو محکم‌تر روی هم فشرد. نباید چشم‌هاشو باز میکرد؛ چون می‌دونست یک نگاه به جان کافیه تا بغضش بشکنه، گریه کنه و این اتاق رو سیل ببره؛ پس باید آروم و بدون حرکت میموند. درسته! این بهترین راهکار بود! 

دست جان توی موهاش فرو رفت و تکه‌ای از موهاش رو دور انگشت‌هاش پیچید، این کاری بود که جان بهش علاقه داشت و ییبو به خوبی متوجه این موضوع شده بود. صدای جان توی گوشش پیچید:

بعد از این همه مدت می‌فهمم کی بیداری و کی خواب! هیچکس به جز من و تو توی اتاق نیست، می‌خوای باهم صحبت کنیم؟ منم نیاز به یک هم صحبت دارم، شاید خیلی بیشتر از تو... بیشتر از آدم‌هایی که پشت در اتاق نشستن و منتظر تو هستن... فقط دلم میخواد صدات رو بشنوم و بفهمم حالت خوبه. میتونی این کار رو انجام بدی تا فقط یکم دلم آروم شه؟ 

ییبو کمی فکر کرد، میتونست این حال خوب رو به جان بده؟ قطعاً نه. اون فقط باعث حال بد جان بود! اصلاً حال خوب تعریفی نداشت... به پتو محکم چنگ زد تا جان حتی صدای نفس کشیدن‌هاش رو نشنوه؛ اما اون جان بود... تک‌تک سلول‌های ییبو رو می‌شناخت. دوباره صدای جان توی گوشش پیچید: 

ییبو! 

این بار خود ییبو نتونست طاقت بیاره و جواب مرد رو داد، اما با صدایی که کاملاً گرفته بود: 

بله جان! 

همین صدا کافی بود تا روی لب‌های مرد لبخند بشینه... لبخندی که ازش دور شده بود:

وقتی صدات انقدر خوبه چرا سعی نمیکنی بیشتر صحبت کنی؟

ییبو محکم چشم‌هاش رو روی هم فشرد و گفت:

این صدای خوب به چه دردی میخوره وقتی روحم انقدر خسته هست؟ من هیچوقت قرار نیست آرامش پیدا کنم. من تا ابد باید درد بکشم، شاید حقمه! 

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now