فصل سوم داستان وقتی رسیدی که شکسته بودم
پارت هفتاد: برگشت
************************
لعنت به رنگ سفید و اتاق بیمارستانها... جان از این فضا متنفر بود. همیشه از این مکان خاطرات بدی داشت. یانلی رو از دست داده بود، ییشوان بستری شده بود و حالا نوبت به ییبو رسیده بود.
وقتی در اتاق عمل به روش بسته شد، جان همونجا ایستاد. چرا نباید به اتاق عمل میرفت؟ چرا نباید موقع عمل دست ییبو رو میگرفت؟ درد میکشید، درسته؟ ییبو چطور سوزش گلوله رو تحمل کرده بود؟ جان یک بار گلوله خورده بود و از دردش مرده و زنده شده بود. حالا ییبو با وضعیت روحی وخیمتر و شرایط جسمانی ضعیفتر چطور میتونست این شرایط رو تحمل کنه؟
انگار مسخ شده بود، انگار نمیتونست از جاش تکون بخوره. هرچقدر نیروهای پلیس باهاش صحبت میکردند، جان جوابی نداشت بده. اونها الان نباید درباره فرار مرد صحبت میکردند، اونها باید الان قسم میخوردند ییبو زنده میمونه، تمام قلبش، تمام امیدش، همون پسری که با اومدنش روشنی رو به روزها و شبهاش هدیه داد.
نگاهی به پاهاش انداخت، هیچ کفشی نداشت. حتی روی پاهاش کمی خون بود، پس چرا هیچ دردی رو احساس نکرده بود؟ شاید برای اینکه درد قلبش انقدر زیاد بود که این به چشم نمیومد...
جان الان یک مرده متحرک بود. کسی تا حالا ایستاده مرده بود؟ کسی وجود داشت که نفس بکشه؛ اما مرده باشه؟ بدون شک نه... جان اولین و آخرین نفر بود... فقط نبود ییبو میتونست همچین بلایی رو سر کسی بیاره.
************************
جکسون توی ماشین نشسته بود و در حال رفتن به بیمارستان بود. بعد از جستجوهایی که توی اتاق انجام داد، به وجود دوربین پی برده بود. اون دوربین پشت یک تابلو بود. جکسون حدس میزد که اون دوربین برای فیلمبرداری از وضعیت قربانیهاست...
وقتی فیلمهارو باز کرد و ییبو رو دید، ناخودآگاه ناخنهاش توی پاهاش فرو رفت؛ طوری که راننده هم متوجه شد. جکسون تمام اذیتهایی که ییبو شده بود رو دید؛ اما تلخترین بخشش اونجا بود که ییبو خودش زخم رو روی صورتش ایجاد کرده بود. دیدن همین صحنه کافی بود تا جکسون به شدت حال بدی پیدا کنه. با صدایی که میلرزید، گفت:
نگهدار!
راننده نگه داشت، جکسون بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، خطاب به راننده گفت:
برو پایین.
سرباز ردهپایین متوجه منظور جکسون نمیشد؛ برای همین همونجا موند. این بار مرد با صدای بلندتری گفت:
گفتم برو پایین.
سرباز سریع از ماشین پیاده شد. جکسون به صفحه گوشیش زل زد و متوجه شد مرد قصد داشت به ییبو تجاوز کنه؛ اما پسر هرطور که شده از خودش دفاع میکرد. حقیقتاً جکسون به اون پسر افتخار میکرد؛ اما این حس افتخار به چه کاری میومد؟ میتونست حال ییبو رو خوب کنه؟ قطعاً نه.
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود