بخش بیست و ششم: فندق کوچولو
*******************
کوچکترین چیز توی اون خونه در نظرش یک نشونه بزرگ بود. تا به حال با پروندهای مثل این روبهرو نشده بود. نمیدونست یک پدر چرا باید تا حد مرگ فرزندش رو اذیت میکرد.
کاش میتونست خودش با ییبو حرف بزنه؛ اما پلهای پشت سرش رو شکونده بود. خاطره خوبی از خودش بر جای نگذاشته بود و همین میتونست یک دلیل مهم باشه تا ییبو هیچوقت راضی به دیدنش نشه.
حالا روبهروی خونه جان ایستاده بود. شاید از طریق اون مرد میتونست به چیزهای خوبی دست پیدا کنه؛ چیزهایی که میتونست باعث بسته شدن پرونده بشه.
*******************
به ساعت نگاهی انداخت. وقتی صدای نوتیف گوشیش رو شنید، بلند شد و در حالی که به سمت در میرفت، گفت:
ییبو من الان میام. تو پیش کوکو بمون.
ییبو چیزی نگفت و فقط به مسیر رفتن جان چشم دوخت. میترسید دوباره اتفاقهای ترسناکی برای بیفته.
هر وقت جان کنارش نبود، تبدیل به ترسوترین آدم ممکن میشد.
زانوهاشو بغل کرد و مطمئن بود تا زمانی که جان پاش رو دوباره توی خونه نذاره، نگاهش رو از در نمیگیره.
*******************
جان علاقهای به تنها گذاشتن ییبو نداشت؛ اما مجبور بود. نمیتونست اجازه بده افسر یک بار دیگه پا به خونه بذاره و از این راه وجود پسر رو پر از وحشت کنه.
با دیدن جکسون به سمتش رفت و سری تکون داد:
چی باعث شده بخوای من یا ییبو رو ببینی؟
جکسون دستهاشو توی جیبش گذاشت و رو به جان گفت:
امروز رفته بودم همون خونه... وقتی نتونستم چیزی ازش پیدا کنم، این فکر به سرم زد که برم از همسایهها بپرسم. تنها خونهای که اون اطراف بود، همونی بود که روبهروش یک درخت قرار داشت.
زنگ کار نمیکرد و خونه بافت قدیمی داشت؛ برای همین راحت میشد واردش شد. اوضاع خونه طوری بود که انگار چند وقت کسی واردش نشده بود.
اینا مهم نیست اما کتابی که توی اون خونه قرار داشت یک چیزهایی درباره سن هجده و نوزده سالگی گفته بود. اگه مخاطبش ییبو بوده باشه، یعنی توی هجده سالگی باید با کسی که اونا در نظر گرفتن ازدواج کنه و توی سن نوزده قربانی بشه.
جان منظور مرد رو متوجه نمیشد. تمام بدنش یخ کرده بود. جان در حالی که صداش میلرزید، گفت:
یعنی چی؟ نمیفهمم... چرا ییبو؟ اصلا چرا باید همچین چیزهایی تو یک کتاب نوشته بشه؟
مشکل جکسون هم همین بود. چیزی نمیدونست:
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanficاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود