گُل غرق در خون

256 69 91
                                    

فصل سوم داستان وقتی رسیدی که شکسته بودم

پارت شصت و نه: گُل غرق در خون

************************

وقتی جکسون قصد ترک اداره به سمت مقصد مورد نظر رو داشت با جان و ییشوان روبه‌رو شد. سریع به سمتشون قدم برداشت و گفت:

شما اینجا چیکار می‌کنید؟ 

جان انقدری انرژی نداشت که بخواد صحبت کنه، به جاش ییشوان که خودش به یک تکیه‌گاه نیاز داشت به حرف اومد:

باید بریم دنبال ییبو. اون در خطره. 

جکسون از حضور هر سه مرد عصبی بود. با تندی شروع به حرف زدن کرد:

نیروها به محل اعزام شدند. من هم باید برم. شما حق اومدن ندارید. 

جان دست جکسون رو گرفت و با التماس گفت:

خواهش میکنم جکسون. اگه ییبو کلی آدم غریبه رو ببینه نمیتونه تحمل کنه. من دخالت نمیکنم قسم میخورم تا زمانی که ییبو رو ندیدم کاری انجام ندم. مطمئنم ییبو می‌ترسه اگه کنارش نباشم. 

جکسون حرف جان رو می‌تونست قبول کنه. واقعاً ییبو بعد از رهایی نیاز به شخصی داشت که بتونه بهش تکیه کنه و شاید جان بهترین گزینه بود. سری تکون داد و گفت:

فقط تو میای. بودن بقیه به نفع نیست. 

همین هم خوب بود. جان پشت هم سرش رو تکون داد و همراه با جکسون سوار ماشین شد. لحظه دیدارش نزدیک بود. محکم به پاهاش چنگ زد و زیر لب گفت:

دارم میام ییبو، فقط یکم تحمل کن. لطفاً.

جان هیچوقت به این اندازه بهم نریخته بود. تصور اینکه ییبو چه چیزهایی رو از سر گذرونده تمام وجودش رو می‌لرزوند. یعنی می‌تونست ییبو رو به زندگی برگردونه؟ می‌تونست کاری کنه پسر دوباره بهشون اعتماد کنه؟ 

حتی شرایط طوری بود که خود جان هم نیاز به مشاوره داشت. بار روانی که این روزها تجربه کرد خیلی زیاد بود، انقدر زیاد که مطمئن بود هیچ‌وقت نمیتونه فراموشش کنه. 

************************

درست با ایستادن ماشین قلب جان هم ایستاد. همزمان با هم از ماشین پیاده شدند. نیروها جایی پنهون شده بودند. جکسون به سمت ونی رفت که دوربین‌ها نگهداری می‌شدند. با دیدن صحنه‌ها و تعداد نگهبان‌ها با بی‌سیم شروع به حرف زدن کرد:

پنج دقیقه دیگه عملیات شروع میشه. شرط اول دستگیری زنده هست؛ اما اگه جون کسی در خطر افتاد حق تیر دارید. 

و بعد عکس ییبو رو به دستگاه همه فرستاد و گفت:

فردی که باید پیداش کنید توی طبقه آخر هست. اون از هر چیزی مهم‌تره. 

و بعد دستور شروع عملیات رو داد. جان داشت جون میداد. قلبش محکم می‌کوبید و حتی نمی‌تونست بایسته. نگاهش به دوربین‌ها بود تا شاید بتونه ردی از ییبو ببینه. زمانی که پلیس‌هارو داخل محوطه دید، استرسش بیشتر شد. کاش حداقل تو این شرایط ییشوان کنارش بود، هرچند می‌دونست مرد انقدر اوضاعش داغونه که کاری ازش ساخته نیست. ییبو توی سلول‌های همه‌شون نفوذ کرده بود.

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now