بخش چهل و یکم: مراقبتم
*******************
سلام به همگی
این پارت به شددددددت برای من خاص هست؛ پس شما هم دوستش داشته باشید و بهش بیمحلی نکنید🥲بریم برای یک پارت خیلییی طولانی😁
*******************
وقتی این سوال رو پرسید، احساس میکرد هیچوقت به اندازه امروز انقدر خجالت نکشیده؛ طوری که مطمئن بود تمام صورتش قرمز شده؛ ولی به هر طریقی باید به جوابش میرسید.
شاید از این طریق میتونست از احساسات مزخرفی که توش گیر کرده رها بشه. شنیدن جواب از جان یا میتونست اون رو از باتلاق نجات بده یا بیشتر از هر زمان دیگهای وارد منجلابش کنه.
اگه جواب دلخواهش رو از جان نمیشنید، دیگه نمیتونست از دنیای تاریکی که گاهی اوقات توش دست و پا میزد، کامل رها بشه.
جان هیچوقت فکر نمیکرد ییبو بخواد این سوال رو ازش بپرسه. وقتی سوال رو از ییبو شنید، نتونست برای چند لحظه چیزی بگه؛ چون نمیدونست بهترین جواب چی باید باشه تا ییبو بیشتر از این آزرده خاطر نشه.
به چشمهای ییبو خیره شد و گفت:
چرا این سوال رو میپرسی؟
ییبو به شدت نگران بود. دستهاش عرق کرده بودند و نمیدونست جان چرا زودتر جوابش رو نمیده. نکنه حرفهای خوبی برای گفتن نداشت؟ ییبو هم به جان خیره شد و گفت:
من خیلی ترسیدم جان، حس ترسش شدیده؛ انگار دوباره یکی پیدا شده تا من رو از اینجا ببره. اگر جواب خوبی برام نداشته باشی، دلم میخواد برم توی کمد و دیگه هیچوقت پام رو بیرون نذارم. اینطوری بدون احساس خجالت میتونم تا ابد اونجا زندگی کنم.
ییبو دستی به پیشونیش کشید و گفت:
تو هم حال من رو تجربه کردی؟ تو هم وقتی این اتفاق برات افتاد، دلت خواست بمیری و نباشی؟ فکر کردی کثیف هستی؟
و بعد سرش رو پایین انداخت و گفت:
البته تو پدر و مادرت مثل من نبودن که بخوای این احساس رو داشته باشی.
جان به وضوح میتونست غم رو از صدای پسر بخونه. باید خوب فکر میکرد تا بتونه بهترین جواب رو بهش بده. باید توی ذهنش قطعات پازل رو میچید. ییبو آروم به سمت جان متمایل شد و گفت:
داری تو ذهنت دروغ میسازی تا بهم بگی؟ راستشو بهم بگو. من نمیخوام از تو دروغ بشنوم.
جان لبخندی زد. آرنج دستش رو روی مبل گذاشت و بعد در حالی که به ییبو خیره شده بود، شروع به صحبت کرد:
من هیچوقت دروغ نمیگم. حرفهای مشاورهت آرومت نکرد؟
ییبو سریع جواب داد:
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود