سلام
به مناسب شب یلدا پارت 3500 کلمهای تقدیم شما...
لطفا نظر و ووت یادتون نره...
*******************
بخش بیستم: بستنی
*******************
ییبو نگاهی به لگو شکستهشده انداخت. همون چیزی بود که خیلی دوسش داشت.
قطعات شکستهشده رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. جان پشت لپتاپ نشسته بود. با دیدن ییبو که گوشهای ایستاده بود، گفت:
چیزی شده ییبو؟ چیزی نیاز داری؟
ییبو نزدیک جان شد. قطعات شکستهشده لگو رو بر روی میز گذاشت و گفت:
درست میشه؟
جان قطعات رو برداشت. نگاهی بهش انداخت و با لبخند گفت:
این دیگه درست نمیشه!
ییبو کنار میز نشست و گفت:
نمیتونی مثل همین واسم پیدا کنی؟
جان خندید و گفت:
میخوای بریم بیرون برات بخرم؟
ییبو سریع حالت تدافعی به خودش گرفت و گفت:
نه... مثل دفعه پیش انجام بده. همونطوری که لباسهامو خریدی.
جان لبخندی زد. با دستش به زمین ضربه آرومی زد و گفت:
بیا ببینم میتونم واست مثل همون پیدا کنم یا نه.
ییبو سریع کنار جان نشست و منتظر موند مرد کارشو شروع کنه.
هر چقدر بیشتر سایتهارو بالا و پایین میکرد، به همون اندازه ییبو بیشتر ناامید میشد.
چیزی نبود که بتونه توجهش رو جلب کنه؛ برای همین بدون هیچ حرفی از کنار جان بلند شد و وارد اتاق شد.
جان متوجه ناراحتی عمیق پسر شد؛ برای همین بعد از چند دقیقه به سمت اتاق رفت. گوشهای ایستاد و گفت:
میخوای باهم دیگه بریم بیرون؟
: نه. اون بیرون ترسناکه.
جان میدونست ییبو تا چه اندازه از محیط بیرون وحشت داره:
اگه زمانی بریم که کسی نباشه چی؟
توجه ییبو به حرف جان جلب شد. جان متوجه رغبت ییبو شد؛ برای همین بعد از زدن لبخندی از اتاق بیرون رفت. فکری که به سرش زده بود نمیدونست درسته یا نه؛ اما دوست داشت امتحانش کنه. شاید اینطوری میتونست حال و هوای خاصی رو تو وجود پسر زنده کنه.
تلفنش رو برداشت و بعد از مدتها با شمارهای تماس گرفت. تماسش تو سریعترین زمان ممکن پاسخ داده شد:
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود