چنگ

281 74 62
                                    

فصل سوم داستان وقتی رسیدی که شکسته بودم

پارت شصت و چهار: چنگ

************************

قطره‌های خون ذره ذره روی پیراهنش می‌ریختند و ییبو هیچ‌کاری از دستش برنمیومد. چنگ با دیدن وضعیت ییبو بهش نزدیک شد و سعی کرد جلوی خون‌ریزیش رو بگیره؛ اما ییبو سریع فاصله گرفت.‌ 

هرچند حالش خوب نبود؛ اما می‌تونست بفهمه به کی باید اجازه نزدیک شدن بده و چنگ هم از امروز تو لیست ممنوعه‌هاش قرار گرفته بود.

با این حال زیاد نمی‌تونست مقاومت کنه. بدنش به شدت ضعیف شده بود و خون‌ریزیش حالش رو بدتر کرده بود. دیگه نمی‌تونست اطرافش رو درست ببینه. همه چیز تار بود. انگار که دنیاش مه‌آلود شده بود. 

می‌دونست داره هوشیاریش رو از دست میده و حتی می‌دونست داشتن امید بی‌معنیه؛ اما با این وجود قبل از اینکه روی زمین بیفته با ته مونده جونش اسم کسی رو صدا کرد که می‌پرستید... درسته جان خدای ییبو بود و ییبو به جز اون از کسی کمک نمی‌خواست.

************************

چنگ نگاهی به قطره‌های سرم که ذره ذره وارد رگ‌های ییبو می‌شدن، کرد. سرعتش رو کمتر کرد تا دیرتر تموم شه. شاید اینطوری بهتر بود. با شنیدن صدایی فقط کمی سرش رو تکون داد:

من برای دیدن هیچکس پیش‌قدم نمیشم؛ اما ایزدم فرق داره. سریع‌تر خوبش کن، می‌خوام روزها و شب‌ها باهاش صحبت کنم. 

چنگ هیچ چیزی نگفت و بعد از شنیدن صدای بسته شدن در چشم‌هاشو برای چند لحظه بست. بعد از مدتی به ییبو نگاه کرد. از گودی چشم‌های پسر و بدن تحلیل رفته می‌تونست متوجه بشه چه وضعیتی رو داره تحمل میکنه. هرچند حق داشت. در هر صورت اون قرار بود روزهای تاریک گذشته‌ش رو دوباره تجربه کنه و شاید این بار بدتر، تلخ‌تر، شکننده‌تر... 

با هر دو دستش صورتش رو پوشوند. ییبو به اون اعتماد کرده بود و حتی اون رو چنگ‌گا صدا میزد؛ اما در عرض چند ساعت همه چیز رو نابود کرده بود.

 جان انقدری بهش اعتماد داشت که بعضی از کارهای درمانی پسر رو بهش می‌سپرد؛ اما انگار چنگ به همه چیز پشت کرده بود. اگه جان می‌فهمید قرار بود چه واکنشی نشون بده؟ اصلاً چیزی از جان می‌موند؟ قطعاً نه... 

جان توی یک شب همه چیزش رو از دست داده بود. مادر، دایی، باورهاش و از همه کُشنده‌تر ییبوش رو. 

چنگ به وضوح فهمیده بود جان کاملاً دلداده ییبو هست. این رو از نگاه‌هاش، رفتارهاش، عادت‌هاش، حرف‌هاش و در نهایت حس مسئولیت‌پذیریش می‌تونست متوجه بشه. 

حالا جان چه حالی داشت؟ تونسته بود سرپا بشه؟ اصلاً زنده مونده بود؟ نمی‌دونست... باید خودش کنارش می‌رفت و می‌دیدتش.

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now