بخش بیست و نهم: نگهبان شماره دو
*******************
یک بار دیگه شمارهرو گرفت. باید میدونست ییبو تو چه وضعیتی قرار داره. کار همیشگیش بود. وقتی ییبو ازش دور میشد توی هر یک ساعت چندین بار تماس میگرفت.
وقتی تماسش پاسخ داده شد، متوجه شد این کارش چقدر روی اعصاب دیگرونه:
جان... محض رضای خدا. باور کن هنوز ییبو رو نخوردم... وقتی خوردمش خودم بهت خبر میدم!
جان سری تکون داد و گفت:
معذرت میخوام جکسون. فقط میخواستم زمان داروهاشو یادآوری کنم.
جکسون نگاهی به ییبو انداخت که در حال درست کردن لگو بود و بعد گفت:
جان کاربرد ساعتی که دور مچش هست رو میدونی دیگه؟ هنوز پنج دقیقه مونده تا زمان قرصهاش... خودش میتونه بفهمه چه زمانی باید چه کاری انجام بده. نیازی نیست انقدر نگران باشی. من خودم مراقبشم!
جان مطمئن بود جکسون به خوبی از ییبو مراقبت میکنه؛ اما با این حال استرس رو نمیتونست از خودش دور کنه. سری تکون داد و گفت:
چند دقیقه مونده بود برسید، حتما زنگ بزن. میخوام ییبو رو سوپرایز کنم.
و بعد قطع کرد. جان بعد از خداحافظی رو به ییشینگ و چنگ که در حال شیطنت بودند، گفت:
بدویید دیگه هنوز هیچ کاری انجام ندادیم. اینطوری نمیتونیم ییبو رو سوپرایز کنیم.
ییشینگ بادکنک سبز رنگ رو دستش گرفت و گفت:
نگران نباش. مطمئن باش این بهترین جشن تولدشه.
جان لبخند غمگینی زد و گفت:
این اولین تولد ییبوئه، میخوام همیشه توی ذهنش بمونه!
*******************
فلش بک
دوباره به صفحه تلویزیون خیره شده بود. این روزها بیشتر از هر وقت دیگهای به سراغ این جعبه جادویی میرفت. جان سرش شلوغ بود و ییبو مجبور بود اینطوری خودش رو سرگرم کنه.
با وجود تمام مشغلهها مرد به هیچ عنوان جلسات مشاوره ییبو رو فراموش نمیکرد. هر بار سر موقع پسر رو برای جلسات حضوری آماده میکرد.
مشاورهها به خوبی تونسته بودند روی ییبو تاثیر مثبت بگذارند؛ طوری که راحتتر حضور افراد دیگه رو میپذیرفت. حالا ییبو بهتر با اطرافیانش صحبت میکرد؛ اما همچنان مرد شکلاتی ویژهترین جایگاه رو توی قلبش داشت.
ییبو حواسش رو به تصاویری که از تلویزیون پخش میشد، داد. تا حالا همچین چیزی ندیده بود؛ اما نمیتونست منکر حس خوبی که ازش دریافت میکرد بشه.
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود