بخش سیودوم: مروارید در آغوش صدف
*******************
جان فقط به ییبو خیره شده بود؛ اما میتونست متوجه بشه پسر از نگاه کردن بهش طفره میره. جان بدون اینکه به ییشوان نگاه کنه، گفت:
ییشوان فکر کنم کارت اینجا دیگه تمومه درسته؟
ییشوان میدونست جان نیاز داره با ییبو تنها باشه؛ برای همین سری تکون داد و بعد از گذاشتن دستش روی شونه ییبو، از خونه بیرون رفت. بلافاصله بعد از رفتن ییشوان، جان به مبل تکیه داد و با لحن معمولی گفت:
به من نگاه کن ییبو!
اما ییبو دلش نمیخواست چشمهای ناراحت جان رو ببینه؛ برای همین بدون اینکه به مرد نگاه کنه، سرش رو تکون داد.
جان نمیخواست اجباری برای پسر در نظر بگیره؛ برای همین شروع به حرف زدن کرد:
ییبو تو تا حالا از من رفتار بدی دیدی؟
پسر دوباره بدون اینکه نگاه کنه، سرش رو تکون داد. صدای جان توی گوشش پیچید:
انقدر برای موجود ترسناکی هستم که ییشوان رو برای حرفهایی که توی دلت هست سمتم میفرستی؟
ییبو با ترس به جان نگاه کرد و پشت هم سرش رو به نشونه منفی تکون داد. اون هیچوقت از جان نمیترسید. فقط تنها ترسش ناراحتی جان بود؛ اما مثل اینکه فقط بلد بود همه چیز رو خراب کنه؛ برای همین گفت:
نه من اصلا آشپزی دوست ندارم، فراموشش کن...
جان اخمی کرد و گفت:
ییبو میدونستی برای اولین بار هست که داری دروغ میگی؟
استرس تمام وجود ییبو رو پر کرده بود؛ طوری که جان به خوبی متوجه این موضوع شد. دستش رو به سمت پسر دراز کرد و گفت:
بیا اینجا ییبو!
ییبو چند لحظه به دست جان که به سمتش دراز شده بود خیره شد و بعد به سمتش حرکت کرد. کنار مرد نشست و انگشتهاش رو محکم بهم گره زد و تا جایی که میتونست سرش رو پایین گرفت.
جان با دیدن حالت ترسیده ییبو، به خودش لعنتی فرستاد. از چونه پسر گرفت تا از این طریق مجبورش کنه تا بهش خیره بشه. وقتی چشمهای ییبو رو دید با لبخند گفت:
ییبو من هیچوقت قرار نیست سرزنشت کنم. تو حق داری به هر چیزی که دلت میخواد علاقه داشته باشی و من تا جایی که در توانم باشه، اون رو برات فراهم میکنم.
ییبو چیزی نگفت و فقط به چشمهای جان خیره شد. مثل همیشه لحنش آروم بود و این خبر خوبی بود. جان فشاری به دستهای سرد ییبو وارد کرد و بعد گفت:
من فقط دلم میخواد بدونم چه کاری انجام دادم که ازم میترسی یا فکر میکنی برات قابل اعتماد نیستم؟
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود