پارت هفتاد و دو: بهشت دونفره
هنوز مات و مبهوت همونجا مونده بود. انگار نمیتونست حرکت کنه. بعد از پانزده دقیقه ییشوان به سمتش اومد، دستش رو گرفت و قبل از اینکه از اونجا دور بشن، رو به ییشینگ کرد و گفت:
همینجا بمون. ممکنه ییبو بترسه.
ییشینگ سری تکون داد. امیدوار بود عصبانیت ییشوان زیاد طول نکشه؛ چون امروز چند بار قرصش رو مصرف کرده بود.
ییشوان دست جان رو گرفت و مرد رو به سمت سرویس بهداشتی هدایت کرد. شیر آب رو باز کرد و بعد مشغول تمیز کردن خون دماغ جان شد:
این ضربه برات لازم بود تا بفهمی من سر ییبو با کسی شوخی ندارم، حتی تویی که برام عزیزترینی.
جان میلرزید و ییشوان به خوبی متوجه شده بود؛ اما با این حال سوالش رو پرسید:
دلیل دوریت از ییبو چیه؟ این چه استدلال مسخرهای هست داری میاری؟ این یعنی تو هم بر این باور هستی چون یانلی میخواسته از ییبو دفاع کنه، یعنی ییبو توی مرگش مقصر بوده؟
جان با شنیدن این حرف سریع گفت:
نه... نه...
ییشوان وسط حرف جان پرید و گفت:
پس کسی درباره تو اینطوری فکر نمیکنه. جکسون میگفت ییبو تا قبل بیهوشیش التماس میکرده که زنده بمونه تا تورو ببینه. ییبو به امید دیدن دوباره تو توی اون جهنم دووم آورده. چطور میتونی حالا بهشتش رو براش تبدیل به برزخ کنی؟
جان در حالی که صداش آروم بود و به خاطر بغض یک خش خاص داشت، گفت:
من میترسم ییبو رو بغل کنم و دیگه اجازه ندم ازم جدا شه.
ییشوان خونسرد گفت:
خب اجازه نده. اونجا جاش امنتره.
جان ادامه داد:
احساسات من و ییبو باهم متفاوته. من عاشقشم، خیلی دوستش دارم یی... دست خودم نبود، به خودم اومدم دیدم دارم به تکتک حرکاتش خیره میشم، حتی گاهی وقتها موقع حرف زدن به لبهاش نگاه میکردم. من از خودم میترسم. از این احساسی که دارم. نمیخوام ییبو برای کس دیگهای بشه یا به خاطر احساساتم ازم دور شه.
ییشوان آب رو بست و به جان کمک کرد بشینه:
تو اگه میخواستی کاری کنی همین دو سالی که ییبو پیشت بود، میتونستی انجام بدی. چنگ به تو اعتماد داشت که ییبو رو فرستاد سمتت. همونطور که ما داریم. ییبو زیباست، قلبش مهربونه، حرکاتش خاصه؛ چون همه چیز براش تازگی داره. تو حق داری که بهش مدام خیره بشی و قلبت براش بتپه. اما از کجا معلوم ییبو هم همین حس رو نداشته باشه؟ اون تفاوت احساسات رو نمیدونه؛ اما الان آزادانه میتونه باهاشون آشنا بشه. الان فقط باید بهش کمک کنی دیگه حس بدی به خودش نداشته باشه. من میدونم ییبو من رو دوست داره؛ اما من نمیتونم جای تورو بگیرم. تو براش متفاوتی. تو مثل معجزه براش عمل میکنی. برو کنارش، دستشو بگیر و بهش بگو که چقدر دوسش داری، بهش بگو با اون زخم زیباست، بهش بگو کثیف نیست و از یک نوزاد پاکتره.
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود