بخش سی و پنج: بوسه پیشونی
*******************
قلبش توی سینه میکوبید و زمانی که فرد غریبهای رو دید، استرسش بیشتر شد؛ طوری که زانوهاش لرزیدند و روی زمین افتاد. حتی نمیتونست فریاد بزنه و از جان بخواد کنارش بیاد. مرد غریبه جلو اومد و گفت:
میشه کمکم کنی؟
ییبو چیزی نمیفهمید. فقط میدونست گلوش به حدی خشک شده که نمیتونه چیزی بگه. مرد دوباره جلوتر اومد و گفت:
میشه کمکم کنی؟ من یه بچهای بودم که به حرف پدرم گوش نکردم. پدرم گفت باید پیشش بمونم؛ اما نموندم. الان باید تاوان بدم!
ییبو با شنیدن این حرف احساس کرد دیگه نمیتونه نفس بکشه. تمام بدنش میلرزید، گوشهاش چیزی نمیشنید و فقط به صورت مرد خیره شده بود. با پیدا شدن کوکو و ایجاد سروصدا هم نتونست واکنشی نشون بده. اون فقط داشت به تاوانی که قرار بود پس بده، فکر میکرد. الان قرار بود ببرنش؟
*******************
جان وقتی متوجه شد ییبو از تیررس نگاهش دور شده، اخمی کرد و بلند شد. احساس دلشوره تمام وجودش رو پر کرده بود. ییشینگ با دیدن جان گفت:
کجا میری؟
جان بدون اینکه به مرد نگاه بندازه، گفت:
دارم میرم پیش ییبو!
احساس کرد صدای ضعیف کوکو به گوشش خورد. اخمی کرد. میتونست متوجه بشه که جکسون هم همین صدارو شنیده؛ پس توهم یا یک اشتباه نبود. هر دو با سرعت بالایی به سمت مسیری که ییبو رفته بود، دویدند.
به محض رسیدن متوجه مردی شدند که روبهروی ییبو ایستاده بود و کوکو با گرفتن شلوار مرد اجازه پیشروی بیشتر رو نمیداد؛ اما انگار مرد براش چیزی اهمیت نداشت. جان با سرعت بالایی به سمت ییبو دوید و جکسون روبهروی مرد قرار گرفت.
جان میتونست متوجه شوکه شدن بیش از حد ییبو بشه. صورتش رو قاب گرفت؛ از سردی بیش از حدش جا خورد. مرد سعی کرد با کلماتش به پسر آرامش ببخشه:
ییبو منو ببین!
اما ییبو انگار توی این دنیا نبود. انگار توسط نیروهایی تسخیر شده بود. ییشینگ و ییشوان هم به سرعت خودشون رو رسوندند. ییشوان به وضوح میتونست متوجه شوکه شدن پسر بشه؛ برای همین جلوش زانو زد:
جان ولش کن!
اما انگار جان هم میترسید؛ چون تا به امروز این حال ییبو رو ندیده بود. ییشوان با صدای بلندی گفت:
جان برو اونور، یکی جان رو از اینجا دور کنه!
ییشینگ سریع کنار جان اومد و به هر زحمتی که بود مرد رو از اونجا دور کرد.
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود