گاهی وقتها یک صدا میتونه حس خیلی خوب و عمیقی رو توی قلب یک نفر ایجاد کنه؛ هر چند اگه با معنای حس خوب آشنا نباشه! دقیقا مثل حالی که ییبو داشت...
وقتی کسی اون رو به اسم صدا زد، احساس کرد قلبش از شدت هیجان میتونه از کار بیفته... مطمئن بود صدای همون فردی هست که پشت گوشی شنیده و این یعنی فرشته نجاتش بالاخره رسیده...
این یعنی فرد مورد نظرش بالاخره پیداش کرده.
مرد وحشتزده به در چشم دوخت. طوری محکم به در ضربه زده میشد که احساس میکرد همین وقتهاست که در از جاش کنده بشه. جان دوباره فریاد زد:
ییبو طاقت بیار...
ییبو قطعا طاقت میآورد. اون تا الان تونسته بود از بدترین شکنجهها زنده بیرون بیاد و زانوهاش نلرزه. از الان به بعد دیگه کاری براش نداشت.
وقتی صداها قطع شدند، ییبو احساس کرد فرشته نجاتش پشیمون شده و رفته؛ اما مرد دیوانه مطمئن بود که هیچ رفتنی در کار نیست، بلکه ناجی به دنبال راهی برای باز کردن در هست...
برای همین طناب رو سفت چسبید. به سمت ییبو قدم برداشت. ییبو چشمهاشو به طناب داد و سعی کرد نگاهش به زنی که انگار داخل دریاچهای از خون غوطهور هست، نیفته.
هر چند دیدن همون طناب هم به اندازه کافی براش سخت و عذابآور بود.
شاید تا همین یک ساعت پیش دلش میخواست بمیره؛ ولی وقتی صدای جان رو که برای نجات اومده بود شنید، بهش ثابت کرده بود میتونه امید داشته باشه
و میتونه اون سه ثانیه عمرش رو تبدیل به سه دقیقه، سه ساعت، سه هفته، سه ماه، سه سال و بیشتر بکنه...
اون هنوز میتونست عطر خوبی که با باز شدن در به مشامش رسیده بود رو حس کنه
رنگهای متفاوتی که تو اون فضا جریان داشت، توی قلبش تبدیل به یک رنگینکمون شده بودند.
اما حالا اون طناب قرمز رنگ به همراه نگاه پدرش که تنفر ازش میبارید، در حال گرفتن تمام حسهای خوب بود...
به هر سختی که بود عقب رفت... به دیوار برخورد کرد؛ اما تو این لحظه دلش میخواست دیوار اون رو داخل خودش بکشونه اما هیچ راه فراری نبود...
انگار که باید همین جا چشمهاشو تا ابد میبست، همین چاردیواری قرمز رنگ براش تبدیل به یک تابوت میشد و در انتها باید منتظر میموند آیا میتونه به عنوان یک شخص خوشبخت پا تو این زندگی بگذاره و تناسخ کنه یا نه؟
دوباره صدای مرد توی گوشش پیچید:
ییبو دارم میام!
و همین جمله باعث شد تا پدرش سریعتر دست به کار بشه و طناب قرمز رنگ رو دور گردن پسر ببنده...
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود