دلخوشی کوچک

336 80 92
                                    


بخش سی و سه: دلخوشی کوچک

*******************

آشپزی دو نفره یکی از بهترین کارهایی بود که ییبو و جان می‌تونستند تجربه کنند. بعد از انتخاب کردن غذای مورد نظر هر کودوم مسئولیت‌های جداگانه‌های رو برعهده گرفتند. زمانی که ییبو کارهاش رو تموم کرد، رو به جان گفت:

میشه کارهای سخت‌تری بدی بهم؟

جان کمی فکر کرد و بعد از تکون دادن سرش گفت:

گوجه‌هارو ریز خرد کن.

ییبو با ذوق مشغول انجام کاری شد که جان بهش سپرده بود. هر چند می‌تونست متوجه بشه جان هر لحظه در حال نگاه کردن بهش هست. از این طریق می‌خواست هیچ خطری پسر رو تهدید نکنه.

یک تیکه از موهای بلند پسر حین کار کردن روی چشمش افتاد؛ طوری که نمی‌تونست با خیال راحت مشغول باشه.

جان با فهمیدن این موضوع لبخندی زد. موهای ییبو رو پشت گوشش انداخت و گفت:

مراقب انگشت‌هات باش بهشون صدمه نزنی!

ییبو فقط سری تکون داد و چیزی دیگه‌ای نگفت. اون کاملا مراقب بود؛ چون دوست نداشت از آشپزی و کاری که خودش برای انجام دادن انتخاب کرده، پشیمون بشه.

بعد از خرد کردن تمام مواد غذایی نوبت به سرخ کردن رسید. ییبو یک قدم به سمت جلو برداشت و گفت:

من انجامش بدم؟

ییبو متوجه نگاه نگران جان شد. می‌تونست بفهمه ستاره‌ چشم‌های جان مثل همیشه نیست؛ برای همین چند قدم دیگه به جان نزدیک‌تر شد و گفت:

قبلاً انجام دادم، قول میدم مراقب باشم.

جان اخمی کرد و گفت:

کی انجام دادی؟

ییبو سرش رو پایین انداخت و گفت:

وقتی خونه نبودی!

جان فقط به بالا انداختن ابروهاش بسنده کرد و چیز دیگه‌ای نگفت. در واقع از ییبو ناراحت شده بود. هیچوقت فکرشم نمیکرد پسر کاری رو بدون مشورت با اون انجام بده.

ییبو به وضوح می‌تونست متوجه ناراحتی عمیق مرد بشه و این باعث میشد برای چند لحظه قلب به شدت درد بگیره.

دنبال مرد راه افتاد تا ازش عذرخواهی کنه، تا بهش قول بده هیچوقت این کارو بدون حضورش انجام نمیده؛ اما انگار جان قصد نداشت نگاهش رو بهش بسپاره.

وقتی متوجه بی‌محلی جان شد، دستش رو محکم گرفت و گفت:

خواهش میکنم نگاهم کن. اشتباه کردم، دیگه انجامش نمیدم. دیگه از خودت اجازه میگیرم.

جان بدون اینکه دستش رو از دست ییبو بیرون بکشه به سمتش برگشت و گفت:

ییبو مشکل من با اجازه گرفتن تو نیست، مشکل من اینه تو هنوز خیلی از چیزهارو نمیدونی. تُو توی آشپزی کردن بی‌تجربه‌ای و با یک کار اشتباه ممکنه به خودت صدمه بزنی و وقتی به خودت صدمه بزنی میدونی دیگه چی میشه؟ هم من خیلی اذیت میشم و هم تمام افرادی که دوستت دارن منو سرزنش میکنند که چرا بیشتر مراقبت نبودم!

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now