پسر کوچولوی من رو پیدا کن

319 69 79
                                    

فصل سوم داستان وقتی رسیدی که شکسته بودم

پارت شصت و سه: پسر کوچولوی من رو پیدا کن

************************

هیچوقت به چیزی با نام معجزه اعتقاد نداشت. زندگیش در یک مسیر عادی رو به جلو می‌رفت. وقتی خواهرش رو از دست داد، فهمید معجزه مختص افرادی هست که خدا دوستشون داره. این یعنی خدا هیچ علاقه‌ای نسبت بهش نداشت. 

با اومدن ییبو فهمید میشه به لبخند خدا امیدوار بود. اون موقع بود که به معجزه ایمان آورد. ییبو تمام چیزی بود که جان بهش نیاز داشت. 

اگه شب بود، ییبو ماه آسمونش بود، 

اگه روز بود، ییبو خورشید درخشانش بود، 

اگه بارون بود، ییبو رنگین‌کمونش بود، 

اگه فرشته بود، ییبو بال‌هاش بود... 

ولی جان یک انسان بود و ییبو سلول‌هاش... ییبو به معنای واقعی کلمه معجزه زندگی جان بود و حالا مرد توی نبود پسر داشت جون میداد. 

انگار ییبو بخشی از وجودش نه، بلکه تمام زندگیش بود! زندگیش بدون ییبو رنگ نداشت، یه تابلوی قدیمی و کهنه بود. 

حاضر بود هر چیزی که داره و نداره رو ببخشه؛ اما ییبو این لحظه کنارش بود! آماده بود با دست‌های خالی معجزه کنه و ساعتی بسازه که زمان رو به عقب برگردونه. 

احساس میکرد با دست‌های خودش ییبو رو از دست داده. احساس میکرد تو محافظت از ییبو ناتوان‌ترین بوده! ییبو کنارش نبود و جان خودش رو مقصر همه چیز می‌دونست. 

کاش اجازه میداد ییبو کنار ییشوان بمونه. قطعاً ییشوان می‌تونست بهتر از هر کسی از ییبو محافظت کنه؛ چیزی که جان توی انجامش شکست خورده بود! 

************************

شنیدن صدای در هم باعث نشد نگاه از دیوار بگیره. صدای ییشینگ به گوشش رسید: 

جان باید چیزی بخوری! اینطوری کامل از بین میری. خون از دست دادی. 

جان هیچ جوابی نداد و فقط چشم‌هاشو بست. ییشینگ دوباره جلو اومد. کنار جان روی تخت نشست و گفت: 

جان. 

درست زمانی که قصد داشت دست جان رو بگیره، مرد بلند شد و حیرون ایستاد. این حرکات جان باعث ترس ییشینگ میشد. صورت جان کاملاً بدون حس بود. جان خودش هم نمی‌دونست داره دنبال چی میگرده و برای چی بلند شده؛ اما می‌دونست نیاز به کسی داره. می‌دونست ییبو بهش نیاز داره، همونطور که اون به معجزه زندگیش نیاز داشت. 

پریشون از اتاق بیرون رفت و به سمت در خروج حرکت کرد. ییشوان با دیدن جان سریع بلند شد. نمی‌دونست مرد دنبال چی هست؛ اما بدون اینکه چیزی بگه دنبالش راه افتاد. 

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now