ترس ها و وحشت ها

557 84 114
                                    


اولین بار که قیچی با موهاش برخورد کرد، چیزی ته قلبش لرزید.

چشم‌هاشو بست و به اشک‌هاش اجازه باریدن داد.

جان از آینه تک تک رفتارهای ییبو رو می‌دید. اشک‌های ییبو برای جان حتی از آب هم زلال‌تر بود.

دلش می‌خواست طوری غم پسر رو کم کنه؛ برای همین کمی فکر کرد و بعد شروع به حرف زدن کرد:

من یه بار با خواهرم دعوام شده بود؛ برای همین عروسکش رو خراب کردم. اون بهم هیچی نگفت. همیشه با خودم میگفتم چه خواهر مهربونی دارم که بهم هیچی نگفته؛ اما یه بار خواب بودم. وقتی از خواب بیدار شدم جلوی آینه رفتم و دیدم وسط موهام نیست. خواهرم کوتاهش کرده بود و به خیال خودش انتقام گرفتش.

ییبو بینیش رو بالا کشید و بعد گفت:

خیلی زشت شده بودی؟

: معلومه که نه. من توی هر شرایطی خوشگلم.

ییبو به خودش توی آینه نگاه کرد و بعد گفت:

به نظرت من چه شکلی میشم با موهای کوتاه؟

جان مشغول کوتاه کردن بخش دیگه‌ای از موهای ییبو شد و بعد گفت:

هر چند موهای بلندت بهت میومد؛ اما فکر نکنم با موهای کوتاهم زشت بشی. مگر اینکه منم مثل خواهرم از وسط موهاتو کچل کنم. نظرت چیه؟

: اونطوری کسی بهم نگاه نمیکنه؟ خیلی زشت میشم؟

جان از حرکت ایستاد و نتونست چیزی بگه. اصلا چی می‌تونست بگه؟

ییبو همیشه ازش سوال‌هایی می‌پرسید که توی پاسخ به اون‌ها کاملا ناتوان بود؛ برای همین ترجیح داد این سوال رو هم بدون جواب بذاره.

ییبو چشم‌هاشو بسته بود. دوست داشت نتیجه کار رو وقتی ببینه که کار جان تموم شده.

با شنیدن صدای جان چشم‌هاشو باز کرد. به خودش توی آینه نگاه کرد انگار یک آدم دیگه شده بود. از روی صندلی بلند شد. روبه‌روی آینه ایستاد و با دقت به خودش نگاه کرد.

کاملا فرق کرده بود. نمی‌دونست چرا ولی حس خوبی به خودش داشت.

لبخند عمیقی زد که از چشم‌های جان دور نموند. لبخندهای پسر مسری بود؛ چون باعث کش اومدن لب‌های جان هم میشد.

جلوتر رفت و گفت:

دوسش داری؟

ییبو پشت سر هم سرشو تکون داد. دستشو توی موهاش فرو کرد و بعد گفت:

نمیشه گرفت... دوسش دارم.

و چی بهتر از دوست داشتن و خوشحالی ییبو؟

بعد از مدتی که ییبو نگاهش رو از آینه گرفت، جان گفت:

ییبو کثیف شدی. باید بری حموم.

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now