بخش چهل و هفتم: 113 روز
*******************
ییبو متوجه بیحوصله بودن ییشوان شده بود. مرد به گوشهای خیره شده بود. ییبو دوست داشت مرد باهاش صحبت کنه، اینطوری میتونست متوجه بشه از دستش ناراحت نیست. وقتی دید ییشوان تلاشی نمیکنه، خودش پیشقدم شد:
ییشوانگا!
ییشوان به پسر نگاه کرد. تازه یادش اومد که برای پسر شام درست نکرده؛ برای همین بلند شد تا به سمت آشپزخونه بره. ییبو متوجه هدف ییشوان شد؛ برای همین گفت:
میشه به جان زنگ بزنی؟
ییشوان با تعجب گفت:
میخوام برات شام درست کنم.
ییبو در حالی که به سمت کیفش میرفت، گفت:
جان منتظرمه. میخوام باهاش شام بخورم.
ییشوان سری تکون داد و گفت:
خودم میرسونمت.
ییبو دیگه چیزی نگفت. فقط دلش میخواست زودتر خودش رو به خونه جان برسونه.
وقتی سوار ماشین شدن، ییبو طبق عادت کمربندش رو بست. نگاهی به ییشوان انداخت که کمحرفتر شده بود:
خوبی ییشوانگا؟
ییشوان به سختی لبخندی زد و گفت:
خوبم، نگران نباش.
این جمله حال ییبو رو خوب نمیکرد. میتونست متوجه بشه حال مرد مثل قبل نیست و خودش رو مقصر میدونست.
یعنی کار اشتباهی کرده بود که به ییشوان همه چیز رو گفته بود؟
خودش هم نمیدونست. مطمئن بود اگه از این اتفاقها چیزی به زبون نمیآورد، قلبش میایستاد؛ اما حالا با دیدن حال مرد فکر میکرد اشتباه کرده.
وقتی ماشین ایستاد، ییبو نگاه آخرش رو به ییشوان انداخت. این بار مرد لبخند عمیقتری زد و گفت:
مراقب خودت و جان باش.
ییبو سری تکون داد و بعد از برداشتن کیفش از ماشین پیاده شد. وقتی به خونه رسید، زنگ در رو فشرد. درب توی سریعترین زمان ممکن باز شد، انگار که کسی منتظر بود.
جان از خیلی وقت بود منتظر ییبو بود. حتی نمیدونست ییبو میاد یا نه؛ اما با این حال غذایی که پسر درخواست داشت رو آماده کرده بود.
نگاهی به ساعت انداخت، هشت شب بود. یعنی واقعاً ییبو قصد اومدن نداشت؟ با شنیدن صدای دَر سریع از جاش بلند شد. دَر رو باز کرد و با دیدن ییبو، لبخند درخشانی زد. پس بالاخره پسر اومده بود. کنار رفت تا ییبو وارد خونه بشه:
اومدی!
ییبو روی زمین نشست. در حالی که بند کفشهاشو باز میکرد، گفت:
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود