تو خدای دنیای منی

536 85 82
                                    


به ییبویی چشم دوخت که آروم بهش خیره شده بود. سعی کرد با لطافت تمام حرفش رو به زبون بیاره:

مطمئنی میخوای موهاتو کوتاه کنی؟

: دوسش ندارم.

اگه دوسش نداری طبق خواسته تو عمل می‌کنیم. هر جور دلت می‌خواد موهاتو کوتاه میکنیم. میخوای بهت چندتا عکس نشون بدم؟

ییبو به نشونه مخالفت سری تکون داد و گفت:

نه. فقط نمیخوام بلند بشه. نمیخوام بشه توی دست گرفتتش!

جان برای چند لحظه تو چشم‌های ییبو خیره شد. مگه چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشته بود که تا این حد از موهای بلند بدش میومد؟

با احتیاط دست ییبو رو گرفت و با لبخند گفت:

هر کاری دلت می‌خواد انجام میدم؛ اما بذار اول بریم بیمارستان برای جواب آزمایشت. بعدش میایم خودم موهاتو کوتاه میکنم.

: کی میای؟

باهم میریم!

ییبو کمی خودش رو جمع کرد و بعد از فاصله گرفتن از جان، گفت:

من میمونم خونه.

: نمیشه ییبو. شاید دکتر بخواد معاینت کنه.

اما ییبو این چیزها رو نمی‌فهمید. اون فقط نیاز داشت بعد از این همه درد تنها باشه.

دلش نمی‌خواست دوباره آدمی رو ببینه که دقیقا روی ترس‌هاش دست گذاشته.

جان نمی‌دونست ییبو چقدر از خون می‌ترسه...

اون هنوز صحنه‌هایی از قتل مادرش رو به چشم می‌دید و بارها خوابش رو دیده بود.

ییبو یاد گرفته بود چطور باید توی تنهایی گریه کنه... طوری گریه کنه که اشکی از چشم‌هاش نیاد...

هر چند تنهایی به ییبو حس امنیت می‌داد؛ اما حضور جان رو دوست داشت...

به نبود جان علاقه‌ای نداشت. در نظر ییبو اون مرد بلد بود چطور قدرتمند باشه اما به کسی آسیب نرسونه...

اون جان رو دوست داشت؛ چون هیچوقت تلاش نمی‌کرد به زور لمسش کنه

چون موهای بلندش رو نمی‌گرفت

چون لبخندهای زشت روی لب‌هاش نمی‌نشست

چون بلد بود چطور غذای خوشمزه درست کنه

و حتی بلد بود چطور بغل کنه که بتونه نفس بکشه...

تمام این‌ها دلایلی بودن که از جان برای ییبو یک قهرمان ساخته بودند؛ هر چند شاید ییبو تا به حال معنای قهرمان رو درک نکرده بود...

در نظر ییبو هر کس که شبیه به پدرش یا مادرش نبود، یک آدم خوب بود...

و حالا جان برای ییبو تبدیل به کسی شده بود که منبع همه خوبی‌هاست...

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now