پارت هفتاد و پنج: طلوع دوباره!
************************
قبل از اینکه شروع کنید باید بگم این پارت بسیار طولانیه و برای اولین بار ازتون کامنت طولانی و زیاد میخوام. درباره احساساتتون صحبت کنید. خیلیها 75 پارت سایلنت ریدر بودند و امیدوارم این پارت کاری کنه اونها هم برای حرف زدن پیشقدم بشن. دوستان بیمهری نکنید و برای این همه کلمه نظرات زیاد و خوبی بذارید. بریم برای یک پارت جدید و طولانی!
************************
روبهروی پنجره ایستاده بود و داشت به حرفهای جکسون فکر میکرد. اون هیچوقت به ییبو دروغ نگفته بود، اون هم دروغ به این بزرگی رو! از طرفی میدونست این حرف چقدر میتونه روی زندگی ییبو تاثیر داشته باشه. با دیدن تصویر ییشوان توی آینه، گفت:
ییشوان تو جای من بودی چیکار میکردی؟
مرد جلو اومد و کنار جان ایستاد:
میدونی ایده جکسون بد نیست؛ اما...
جان به ییشوان نگاه کرد. امیدوار بود مرد باهاش همعقیده باشه تا احساس نکنه توی این راه تنهاست. ییشوان وقتی نگاه خیره جان رو احساس کرد، بهش نگاه کرد و گفت:
فکر میکنم من و تو تنها افرادی هستیم که ییبو هنوزم بهشون اعتماد داره. بیا هیچوقت این اعتماد رو از بین نبریم.
شنیدن همین حرف باعث شد جان لبخندی بزنه. حالا میفهمید که چرا ییبو انقدر ییشوان رو دوست داره. مگه میشد این مرد رو دوست نداشت؟ جان تا ابد پناهگاه امن ییبو میشد، ترسهاش رو درک میکرد؛ اما هیچوقت بهش دروغ نمیگفت. این عهدی بود که همینجا بسته بود.
************************
دور میز نشسته بودند. ییشوان در حالی که بشقابش رو پر از غذا میکرد، گفت:
فکر کنم دوباره به همکارم نیاز دارم.
جان و ییبو با شنیدن این حرف به ییشوان نگاه کردند. ییشوان ادامه داد:
جات توی بیمارستان خالیه ییبو. واقعاً تفکیک اون همه پرونده کار راحتی نیست، میدونی که؟ هروقت احساس کردی حالت بهتره بیا کمکم. اینطوری منم مجبور نیستم چند ساعت بیشتر توی بیمارستان بمونم.
ییبو کمی با غذاش بازی کرد و گفت:
اگه میخوای میتونم تو خونه برات انجامشون بدم.
ییشوان کمی فکر کرد و با ذوق گفت:
واقعاً؟
ییبو سری تکون داد. ییشوان ادامه داد:
این عالیه. من از آخر هفته پروندههارو برات میارم. میتونی توی اتاق خودم انجامش بدی.
جان لبخندی زد. از اینکه ییبو دوباره سرش گرم میشد خوشحال بود و بابت این موضوع باید از ییشوان تشکر میکرد. وقتی بازی کردن ییبو با غذاش رو دید، گفت:
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود