نمیذارم چیزی جدامون کنه

518 96 96
                                    

بخش بیست و سوم: نمیذارم چیزی جدامون کنه

*******************

سلام 😐

طولانی‌ترین پارت تقدیم نگاه‌های خوشگلتون!

بیش از 4000 کلمه! لطفا ووت و کامنت یادتون نره!!!

احساساتتون رو باهام در میون بذارید...

سپاس فراوان فندق‌های گرامی!

*******************

تو اون لحظه حس میکرد بی‌پناه‌ترین آدم دنیاست. نفسش به سختی بالا میومد و احساس می‌کرد این آخر راهه...

چرا جان نمیومد؟

چرا حتی نمی‌تونست فریاد بزنه؟

چهره مرد مشخص نبود؛ اما مطمئن بود لباس‌هارو جایی دیده. شبیه به لباس‌هایی بود که پدرش موقع عکس گرفتن ازش می‌پوشید.

وقتی مرد یک قدم به سمت جلو قدم برداشت، ییبوی ترسیده روی زمین خودش رو عقب کشید؛ اما انگار مرد از ترس تغذیه می‌کرد.

به همون اندازه که صدای نفس کشیدن‌های ترسیده ییبو رو می‌شنید، به همون اندازه غرق لذت میشد.

وقتی مرد دستش رو برای گرفتن ییبو دراز کرد، کوکو جلو اومد. از پاچه شلوار مرد گرفت و صدای پارس کردنش بلند شد.

*******************

جان وقتی متوجه رفتن ییبو شد، از روی نیمکت بلند شد. نباید اجازه می‌داد پسر حتی چند قدم ازش دور بشه. اما با شنیدن صدای ییشینگ ایستاد:

از پدرش چه خبر؟

جان نگاهی به مسیری که پسر رفته بود انداخت و بعد گفت:

حکمی که براش اومده گذروندن دوره روانی توی بیمارستانه. این منو نگران میکنه. از دست اون مرد همه چی بر میاد. معلوم نیست بعد از سپری شدن دوره‌ش قراره چطوری برگرده. یه ترس خیلی عمیقی توی قلبم دارم؛ طوری که نمیتونم توصیفش کنم... انگار که...

حرفش تموم نشده بود که صدای پارس سگ رو شنید.

بدون اینکه لحظه‌ای رو از دست بده به سمت مسیری دوید که ییبو رفته بود.

دو مرد هم با شنیدن صدای سگ به سرعت بلند شدند. جان تمام توانش رو بر دویدن گذاشته بود. وقتی ییبو رو دید که با بدنی لرزون روی زمین نشسته، قلبش توی سینه‌ش لرزید.

کوکو کنار ییبو بود؛ اما انگار پسر چیزی از محیط اطرافش نمی‌فهمید.

جان با احتیاط کنار پسر نشست. می‌تونست به وضوح برخورد دندون‌های پسر به همدیگه رو احساس کنه.

نمی‌دونست تو اون لحظه چی دیده؟ اما مطمئن بود انقدر وحشتناک بوده که پسر رو به این وضعیت انداخته...

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now